۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

Sno* Tears

تاريخ انقضاي اشك مصنوعي ام تمام شده. روزي سه بار واقعي اش را مي ريزم.

made in france

ليوان هاي فرانسوي نمي شكنند. اما اگر بشكنند آي مي شكنند!
از ارتفاع 9 هزار پايي پرت شده ام انگار و قادر نيستم تكه هايم را پيدا كنم.

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

چنار

مجري صداي آمريكا از كيانوش سنجري مي پرسه: قدتون چه قدره؟ مي گه: 193 سانت
مامان كه داره تو آشپزخونه افطاري آماده مي كنه با تعجب مي گه: 193؟ غلط كرده!
:)))))
ميان گريه مي خندم...

گريه

گونه هايم را نمك سود مي كنم، گذر سالها پير و فرسوده شان نكند.

قلوه درد

هميشه فكر مي كردم از سرطان مي ميرم. حالا فكر مي كنم خودكشي مي كنم. و خودكشي ام مدل خودكشي هاي كيت وينسلت، احتمالا خيلي با كلاس است.

پي نوشت: جديدا وقتي بغض مي كنم كليه درد مي گيرم.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

عجب عجب

آدما دو دسته ان
يا مثل منن يا كه نيستن
اونايي كه مثل من نيستن
همه عامل صهيونيستن

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

سندرم حاد تولد

بيماري غريبي است اين. شب قبل تولدم هميشه شادم. نشانه اي شايد باشد از اينكه هنوز، با اين ديوار هاي خوني و پوست كبود شهر، زندگي را دوست دارم و اميدم را نباخته ام. روز تولدم، هميشه غمگين مي شوم. و اين غم يك سال ناشي از تنهايي مي شود، يك سال ناشي از مرگ مادر بزرگ و سال ديگر از دوري. هميشه اما يك درد مشترك وجود دارد، بين تمام اين سالها و آن دردي است كه به خاطر از دست دادن يك سال ديگر حس مي كنم، بي اينكه كاري كرده باشم كه به آن افتخار كنم. به شب هاي پنج شنبه مي ماند، شب تولدم و روز تولد شبيه غروب دلگير جمعه است.
دريچه هاي چشمم شل مي شود هميشه، بيست و هشت مرداد، راحت تر از خنديدن گريه مي كنم. پي آرامشي مي گردم كه هيچ وقت نداشته ام. پيدايش نمي كنم. غمي كه هميشه روي دلم سنگيني مي كند دست به گلويم مي برد. يك كمي حالم خوش نيست اما، اين روزها كه مي گذرد به قول قيصر، شادم. شادم كه مي گذرد اين روزها.

پي نوشت: آب هاي گرمي كه اين روزها تويش جولان مي دهي، هم طعم اشك هاي من است؟ دلتنگ نشو. سندرم حاد تولد است اين. مي گذرد. به باد گفته ام از جانب من ببوسدت.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

من در تمام رنگ ها وارياسيون سبز مي ريختم

فهيمه عزيزم ديروز زنگ زد. روحيه ش خوب بود و مثل هميشه كه موقع شوخي لهجه تركي مي گيرد گفت: اينجا خيلي خوبه! اغتشاش كنيد!
پرسيدم حالت خوب است؟ مي تواني غذا بخوري؟ تصور كنيد يك آدم 45 كيلويي را كه ناراحتي معده دارد و هر غذايي را نمي تواند بخورد و كمي كه عصبي مي شود هر چه مي خورد بالا مي آورد. گفت: غذا مي دهند. دارو نمي دهند. يكي از بچه ها قرص آهن دارد. روزي يكي مي خورم.
خدا را شكر مي كنم در بند متادون است و 209 نيست. مي تواند زنگ بزند. سلولش بزرگ است و بهشان اجازه مي دهند داروهايشان را همراه ببرند.
مي پرسم: حالا بگو ببينم اعتراف هم كردي؟
فهميه آرايشگر است. اعترافاتش چه مي تواند باشد؟ مي گويد: من اعتراف كردم كه در تمام رنگ ها وارياسيون سبز مي ريختم! (وارياسيون يك چيزي است كه به رنگ مو اضافه مي كنند كه رنگ را طبيعي تر كند و مثلا زردي و قرمزي اش را بگيرد. يا تن رنگ خواصي را به مو بدهد) من خط چشم سبز براي زن ها مي كشيدم و لاك سبز مي زدم!
اعترافات احتمالي اش را مرور مي كردم و مي خنديدم. اما وقتي زنگ زد، بغض نگذاشت بگويم و بخندد. گفت و خنديدم. امروز مي شود هشت روز. تازه كساني هم بندي اش بودند كه بيشتر از 50 روز بازداشت بوده اند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

فهي رو بردن هي هي

اینکه می گویند در حاشیه مراسم تحلیف کسی بازداشت نشده دروغ است. روز چهارشنبه هم مثل بقیه روزها خیلی ها بازداشت شدند.
فهیمه اسدی، دوست ۲۸ ساله ام توانست در یک تماس کوتاه یک کلمه را دو بار تکرار کند: اوین، اوین...
بار دوم توانست بگوید: حدود ۱۰ نفریم. اینجا شهید کچویی است. حالم خوب است.
بار سومی در کار نبود و دیگر خبری نشد که نشد. امشب ۱۰ نفر اضافه شدند به خانواده هایی که نمی دانند فرزندانشان کجا هستند.
نمي خواستم اينجوري شروع كنم. شد ديگه.