۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

عاقبت یک فروخورنده خشم

می گویند افسردگی خشم فروخورده است. یعنی کسی که نتواند خشم خود را کنترل شده و درست بروز بدهد، بعد از گذشت زمانی افسرده می شود. برای درمان افسردگی هم توصیه می کنند بگردی و چیزی که باعث عصبانیتت شده پیدا کنی و باهاش رو به رو شوی و جوری تخلیه اش کنی.

یادم نیست درست کی بود که ش از آلمان برگشت. همین موقع ها بود. م انقدر جوش زده بود که جای صاف توی صورتش نبود. و من ساکت ساکت نشسته بودم و گوش می دادم. ش گفت: بنویس. چرا نمی نویسی؟ چه کار کنم که بنویسی؟ این روزها باید ثبت شود و من تنها یک جواب ساده دادم: وقتی حالم خیلی بد است نمی توانم بنویسم.

واقعا هم ننوشتم. یک سال گذشته و من ننوشته ام چه بلایی سرم آمده. ننوشته ام و فریاد هم نزده ام. فریاد نزده ام و گریه هم نکرده ام. تلویزیون را روشن می کنم، کانال ها را پشت سر هم رد می کنم تا چیزی نشنوم. آلبوم عکس های یادگاری را ورق نمی زنم که نبینم آنها که یک سال پیش بودند، امسال نیستند. تقویم دقیق خاطرات لعنتی شفاف ذهنم را زیر و رو نمی کنم. نمی خواهم یادم بیاید که ش، دو سال پیش توی جشن تولدش گفت: آرزو می کنم جنگ نشود و ما سال بعد همه با هم باشیم.

چه بلایی سرم آمده؟ چه بلایی سرمان آمد؟ تصمیم گرفته ام حالا که یک سال گذشته و بیشتر هم گذشته بایستم، یک سیلی بزنم توی صورت خشم و گریه کنم.

می خواهم بنویسم چه احساسی داشتم. احساس می کردم یک مرد بد تنومند، در مقابل تمام توان زنانه من و نه گفتن هایم، ایستاده و بی اینکه گوش کند چه می گویم، بی که غرورم را ببیند و پوست زمختش ناخن های تیزم را حس کند که به قصد دور کردنش چنگ می زنند، به زنانگی ام، به انسانیتم تجاوز می کند و من زوم نمی رسد. این لمس من از کودتاست. این دردی است که بیش از یک سال در پهلوهایم حس کرده ام.

آن شب، درست همان شب منحوس، از رو به روی کوی گذشتم. آنجا که روزی خانه ام بود، فردایش شنیدم که ویران شده. شنیدم که ریخته اند و زده اند و بعد دیدم که می زده اند و روی هم می انداخته اند تن های زخمی را. من آن شب آنجا بودم. آن شب از رو به روی کوی گذشتم.

لحظه ای که ندا جان داد، من بس که گلوله شنیدم از ترس سست شدم و افتادم. لحظه ای که سهراب مرد، برادرم همان حوالی بود. وقتی رسید به اندازه تمام بچگی هایش گریه کرد و من دیدم. زیر آفتاب داغ آخر خرداد، فریاد می زدم، قبل از اینکه سکوت شود، غش کردم، افتادم، روی دوش دو نفر رفتم به خانه ای که پناهم دادند. صدای زنگ می شنیدم و هیچ چیز هم نمی دیدم. دو ساعتی گذشت و وقتی برگشتم، جمعیت را دیدم که هنوز می رود.

من هزار بار امیدوار شدم. در ابتدای هر روز سبز. و در پایان روز که سرخ می شد، می خواستم بمیرم.
من گریه کردم، امیدوار شدم، هیجان زده شدم، فریاد زدم، سکوت کردم، سبز پوشیدم، رفتم و رفتم. من کتک خوردم، فحش شنیدم، هیچ چیز نگفتم. ترسیدم.

من برای اولین بار وسط یک میدان بزرگ روی زمین نشستم.
من برای اولین بار ... خیلی کارها کردم.

خشمم از این است که حقم را خورده اند و هیچ کاری نمی توانم بکنم. آنها زورشان بیشتر است و من حتی اگر زبان درازی کنم کاری از پیش نمی برم. در این عالم هیچ چیز غم انگیزتر از زور شنفتن نیست. وانگهی زور مضاعف، خشم مضاعف می آورد. خشم دارد آدم بترسد بنویسد.

احساس زنی را دارم که عمری کمربند می خورده و حالا که چاقو می خورد، به خواهش افتاده که شوهر دوباره با کمربند کتکش بزند. آرزو کند دوباره به دوران طلایی کمربند برگردد و اگر شوهر قبول کند زن شاکر باشد. این چیزی است که مرا عذاب می دهد.

حس کسی را دارم که در خواب سعی می کند فریاد بزند و نمی تواند. می خواهد بیدار شود و نمی تواند. حس یک بچه پررو را دارم که معاون و مدیر مدرسه با فلک به جانش افتاده اند و نمی تواند اعتراض کند. بدتر، حس کسی را دارم که زیر آوار گیر کرده، نه می تواند بمیرد، نه می تواند خودش را نجات دهد، چون زورش به دیواره های سنگ و آهن نمی رسد.

حس کسی را دارم که می خواهد گریه کند، اشک بند شده. عزیزش را کشته اند و می گویند اگر گریه کنی باز هم می کشیم. مغزم نمی کشد این همه را یک ساله. دارد می ترکد. مغزم این همه هزار در بند و این همه صد کشته را نمی تواند حساب کند. آن همه هزار کشته و آن همه صد هزار در بند را نیز. این همه میلیون خانواده بخت برگشته را نمی تواند حتی شماره کند.

یکی ایستاده رو به رویم و دروغ می گوید. زور می گوید. می گوید بگو "من خرم و تو پادشاه عالمی" خب گفتنم نمی آید، زورم می آید، نمی توانم! گریه ام می گیرد! عصبانی می شوم! می ترسم بلایی سرم بیاید! جیک نمی زنم! این طوری است که آدم افسرده می شود دیگر.

منم و 500 میلیون دلیل برای خشم گین شدن و بعدش فرو خوردن. چه طور می توانم خوب باشم؟ کجا می توانم خوب باشم؟ کی می توانم...؟