۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

کلا نپرس

آقای دکتر جامعه شناس می گه: خانم، در جامعه ای که به هر طرف می ری ترویج خشونته، همه جا فقر و بدبختی و غمه، زندانه و اعدام،پ ن پ! می خوای صلح و صفا باشه؟ پدر چنین جامعه ای اگر جرایم خشونت بار وجود نداشته باشه، اون وقت باید بیای بپرسی جامعه شناس محترم، چرا اینجا جرایم خشونت بار وجود نداره؟ و اون وقت یه تیم باید تشکیل شه تحقیق کنه که واقعا چرا در چنین لجن زاری جرایم خشونت بار وجود نداره। الان این سوالا رو از من نپرس.

... و من در پرسیدن سوال تجدید نظر می کنم। نمی پرسم چرا آسم و حساسیت به آفتاب، التهاب تقریبا دایمی گوش و سر درد دارم. می پرسم چرا من ام اس ندارم؟ چرا سرطان ندارم؟ چرا سکته نمی کنم؟ اصلا ببخشید چرا من زنده ام؟

با این حجم از درد و غم، و تن و روح همیشه خسته، با این راه مسدود از شش جهت، با سینه ای که انگار تروریست نروژی یک ساعت و نیم بی وقفه بهش شلیک کرده، با قلبی که بعد این همه انفجار، تکه بزرگش یه گلبول سفیده، واقعا من چرا زنده ام؟

آدمیزاد جون سخته کلا. اما جون آدم های افسرده سخت تره. بدن عادت می کنه به درد داشتن. دل عادت می کنه به تکه پاره بودن، روح عادت می کنه به از وسط جر خوردن. و اینجوری می شه که با این حجم درد و غم، من زنده می مونم و آدم های شاد، نه.

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

بهار آزادی

خب. من الان تو یه خونه چهارصد ساله نشستم. تو طبقه هم کف از یه خونه چهارصد ساله با وسایل چوبی قدیمی و برقی جدید. با فرش های ایرانی، میزهای چوب گردو، آینه های قاب طلایی و کف و سقف چوبی. با دیوارهای قطور گچی. با پنجره های دو لایه با قفل های عجیب. با کمدهای پر از کشو. با و میز و صندلی هایی که پارچه هاش دستبافت گلدوزی شده. با اجاق گاز قدیمی که با آتیش کار می کنه و بخاری های عتیقه ی فلزی که توشون چوب می سوزه. با قالب های مسی کیک و شیرینی. با قاشق و چنگال و بشقاب های چینی قدیمی. با شراب هایی که مسافرای قبلی نصفه رها کردن. با ساعت ها و قاب عکسی های گاهی کهنه تر از صد سال. با یک عالمه پنجره، به چهار جهت. رو به کوه، جنگل، رو به رودخونه، مزرعه. رو به اسب های دم افشون، گاوهای تنبلِ بور، خرگوش ها و گربه های اهلی. با ظهرهای گرم آفتابی، روی صندلی هایی مخصوص آفتاب گرفتن، و شب های سرد با بخاری و پتو و لپ تاپ و چای بابونه.
کمی اون ور تر، مغازه های روستایی کوچیک، با یخچال و صندوقی برای اینکه پول هر چی که بر می داری بندازی توش، و خودکار و کاغذ، برای اینکه اگر پول خرد نداری برای صاحبش یادداشت بذاری که بعدا پولش رو میاری. اون طرف تر، ایستگاه راه آهن، ماجراجوهای موتور سوار و ماشین هایی که حتی روز هم چراغشون روشنه و نمی ترسن پول برقشون زیاد بیاد. کلیسایی که هیچ کس موقع ورود، کسی از ترس یک آقابالاسر، کارت شناسایی ازت نمی خواد. و قبرستونی که بیشتر از مرده گل داره.
اینجا، همین لحظه، گرمای مطبوع بخاری، در سرمای 9 درجه، من و پلیور پشمی و شال قرمزم، موهای رها شده از بند روسری، اینترنت بدون فیلتر و لپ تاپی که چهار ساعت دیگه شارژ داره.
..... و من، که فکر می کنم بعد از بیست و شش سال، با قلبی که هر روز از جاش کنده شده، انداختنش توی بلندر، له شده، دوباره شکل گرفته و برگشته، قلبی که پخش شده کف آسفالت خیابون تابستون و تریلی هیژده چرخ از روش رد شده، قلبی که هی گرم شده، هی سرد شده، هی دویده و هی ایستاده از تپیدن، قلبی که تو مرداد شروع کرده، تو خرداد زده، زده، زده، ایستاده، زده، تو مهر تپیده، تپیده، ترکیده، تو اسفند ایستاده مرده، زنده شده تو اردی بهشت... با این قلب ترک برداشته ی شکسته ی درب و داغون شده ی ترکیده و پرروی دوباره تپیده و یخ زده ی هنوز امیدوار... من فکر می کنم لیاقت این چیز خوب رو دارم، بی خبر مرگ آزادی، زیر چکمه های هر روز.
جای همه شما خالی.