۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

مریم

تصویر نازک آرای تنت، گوشه ذهنم، با شلوارک و بلوز ساده ات...
فهیمه می گفت آن اول ها همه ش پیرهن های گلدار می پوشیدی و حالا تارک دنیا شده ای که این طور می پوشی. خودت هم در طول آن شب نشینی ها و شعر خوانی های مخصوص 218، تعارف که می زدیمت به سیگار، می گفتی مدتی است دست کشیده ای به خاطر بیماری ات.
پیراهن گلدارت نشسته بر تن فهمیه گوشه ذهنم، توی مهمانی فرهاد، آن شب لعنتی، گل های نارنجی تو بر پس زمینه سیاه پیرهن، مثل ته نارنجی سیگار جوانی بر لب های روزگار سیاه من...
من خیلی سعی کردم بگویم شاعرم مریم، حسودی اش می شود آدم تو را که می بیند. مثل افغان ها شعر می گویی، فارسی را خوب بلدی، آدم دلش می خواهد خودش را به تو ثابت کند.
آن شب به یاد ماندنی هم، توی 218، روی تخت وسط، خیلی سعی کردم خودم را به تو ثابت کنم. یادم نیست کدام یک از خزعبلاتم را می خواندم برایت و تو سر تکان می دادی که فهمیه در نزده آمد، خرمنی تاپ و سوتین ریخت وسط تخت، روی بساط شعر و سیگارمان و ... "تاپ هزار تومن!" و جواب تاریخی اش به آترپای که "من شعر بلد نیستم من فقط ...شعر بلدم"
این همه بهانه می آورم مریم، که به زبان بی زبانی بگویم نمی توانم بیایم. رییس فعلی دارد می رود، رییس قبلی می آید، تودیع است و می دانی که... غیرت نمانده برایم. می توانستم بیایم هم نمی دانم راستش می آمدم یا نه. بیایم که ببینم نیستی؟ که چی بشود؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

احساس واقعی

بعضی چیزا رو آدم می بینه یا می شنوه، حالش به هم می خوره. یه چیزایی باعث می شه آدم سرگیجه بگیره یا دماغش بسوزه. اما با دیدن ضمیمه امروز همشهری تحت عنوان "گذر از فتنه" فقط یه احساس مشخص به آدم دست می ده: به قول مومول آدم انش می گیره!

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

Psychologist & I

? What's the last thing you remember-
! I remember dying-