۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

پرده ی آخر

پرده ی اول
قرار است در باغ هنرمندان دار اعدام برپا شود و می شود هم. اول سعی میکنم نبینم، به رویم نیاورم اما در درونم چیزی هست که نمی گذارد. چیزی که همیشه بیدار است و آرام و قرار ندارد هم. شانه هایم می لرزد و پاهایم تیر می کشد. سایکوسوماتیک است. اختراع جدید ذهن عزیزم، مشترکا با بسیاری از هم نسل هایم. چیزی که به جای ورود به میدان مبارزه از آن استفاده میکنیم و حق هم داریم. فرار یکی از اولین درسهای زندگی همه مان بوده کمابیش. شاید آنقدر بدیهی است که نمی توانیم در ذهنمان روی دلایلمان برای این اعصاب خردی تمرکز کنیم که "این خانه، این باغ، جایگاه هنر است. اعدام در ملا عام اشد ترویج خشونت در جامعه است. مجازات اعدام خلاف حقوق بشر است از اساس و برای این دو بچه که زورگیری کرده اند، دیگر کمال بی عدالتی ست مرگ"

- خدای من! همین حالا که دارم می نویسم دلم میخواهد تند تند بنویسم و تمام شود بس که دردم می آید و این بد است-

دو روز می گذرد و انگشتان دزدی را در شیراز جلوی چشم مردم قطع میکنند.

پرده دوم
ساعت هفت و نیم بعد از ظهر است و با دوستانم در کافه ای خلوت کرده ام. موبایلم مدام زنگ میزند، شماره موبایلی ناشناس است و جواب نمی دهم. پیغام میگذارد که فلانی هستم و با من تماس بگیرید فوری ست. کارمند اداره... است. روز بعد با اداره تماس میگیرم. رسیدگی به کارمان را متوقف کرده اند با دلیلی مضحک. آنقدر مضحک که خودشان هم موقع گفتنش عذرخواهی میکنند. دو سه روز می گذرد و شماره ناشناس دوباره زنگ می زند: "خانم برای چه با من تماس نگرفتید؟ می خواستم کارتان راه بیافتد وگرنه ما معمولا به ارباب رجوع زنگ نمی زنیم. به پرونده شما "گیر" داده اند بیایید دو سه تومان بدهید کارتان را راه بیاندازند"
میگویم به هیچ وجه کار غیر قانونی نمی کنیم و می گوید "خانم چنان حرف قانون می زنید که آدم میترسد و می خواهد تلفن را قطع کند!" میگویم "شما که خودت مجری قانون هستی از چه چیز قانون می ترسی؟" و قطع میکند.

پرده سوم
دارم از طعم بی نظیر کیک شکلاتی مخصوص و مصاحبت با یک دوست لذت می برم که تلفنم زنگ میزند. ساعت حدودا 9 شب است. خواهرم که قرار بوده شب مهمانش باشم می گوید ریخته اند توی تحریریه چند روزنانه و بچه ها را گرفته اند. نروم، دور بمانم، امن نیست. طبعا کیک شکلاتی کوفتم می شود و نیمه رهایش میکنم و راه می افتم. نفسم تند شده، قفسه سینه ام درد میکند. من تند می روم امشب یا باقی راننده ها یواش می روند نمی دانم. دو سه بار بلند تکرار میکنم "فقط اگر خواهر مرا بگیرند" دوستم میگوید چه کار می کنی؟ - واقعا چه کار میکنم؟- "کاری می کنم مرا هم بگیرند!"
به خانه می رسم گونه های مادرم سرخ شده. خواهر تبعیدی ام پشت اسکایپ منتظر است تا به قول خودش حاضر و غایب کند. مامان حال خواهر دیگر را می پرسد و می گویم که خوب است.
روز بعد، بدن درد ادامه دارد و پای راستم دوباره دارد سست می شود. – سایکوسوماتیک خر است- و من دارم فکر میکنم که دقیقا چه کار باید بکنم. به خواهرم می گویم "برویم بیرون بستنی بخوریم. باید روحیه مان را حفظ کنیم" اما آدم در این شرایط هر حرفی که بزند، خودش 50 درصد احتمال میدهد که چرند گفته.
همکارم میگوید: کسی شان را می شناختی؟ می گویم اکثرشان را و با بعضی هاشان خاطره دارم. چه فرقی می کند ولی اساسا؟
فقط به این پرده هایی که من کنار میزنم نگاه کنید.

پرده چهارم
از لا به لای صدای سرسام آور سشوار، دختر دارد برای دوستش تعریف می کند که پدرش کارت گرفته که مردم را کتک بزند

  • پدرت چه کاره است؟
  • بیکار است. ولی هیکل درشتی دارد. این کارت را بهش داده اند که اراذل و اوباش را بزند، مثلا اگر چیزی مثل اغتشاشات پیش آمد...
  • اسمش اغتشاش نیست، اعتراض است.

پرده پنجم
نشسته ام پشت لپ تاپ و فیس بوک باز است. تازه عکسی پیدا کرده ام از چند سال پیشم با شادی (که لندن است حالا) و با نسرین (که کاناداست) سرش کامنت بازی می کنیم و ساقی (از ترکیه) روی اسکایپ دارد جزییات مصاحبه اش را می گوید. لیلی فرهادپور به قول خودش یک یک کتابهای شهرزادهای دربند را همخوان می کند و من احساس بدبختی میکنم. باشد، بیایید منطقی باشیم، زندگی به قول همکار فرانسوی ام هر جا که باشی سخت است اما در کشور من " کارمند دولت به موبایلت زنگ میزند خیلی شیک و مجلسی درخواست رشوه میکند، دست آفتابه دزد را قطع می کنند، به آدم های هیکلی مجوز می دهند تا عقده هایشان را سر معترضان و منتقدان حکومت خالی کنند، خانه سینما را تعطیل میکنند، خانه موسیقی را تخلیه می کنند، هنرمندها را می اندازند زندان و نویسنده ها و مترجم ها و به قول محمد رهبر، نیروهای مقاومت را، خبرنگارانی را که هنوز مانده اند تا فکر کنند و بنویسند دستگیر میکنند." و خب اجازه بدهید ادعا کنم زندگی در این کشور سخت تر است. در کشور من زندگی سخت تر است چون در عرض چند ماه پول ملی من دو سوم ارزش خود را از دست میدهد چون انرژی هسته اش حق مسلم است، چون آزادترین انتخابات در کشور من برگزار میشود اما کاندیداهای دوره قبل انتخابات الآن دو سال است که در حبس اند. چون در این جنون آزادی من می ترسم به اعدام در خانه هنرمندان، به قطع اجرای حکم قطع دست، به بازداشت بی دلیل فله ای روزنامه نگاران، به محدودیت صدور گذرنامه برای زنها اعتراض کنم. ای کاش من جای آن میمون خوشبختی بودم که "آموزش های لازم را دیده و قرار است به زودی به فضا اعزام شود"
گفتند سخن نگو نیندیش، بمان! تعداد زبان بریده ها را بشمار...

پرده آخر
از پنجره خانه این مرد بیگانه، شب تهران زیباست. به زبان بیگانه میگوید که "اینجا قلمرو ماست! از آزادی لذت ببرید!"
پسرک با انگشت های کشیده اش گیتار می نوازد. زیباست. چشم هایش، دست هایش، صدایش، آزادی اش... سرم را انداخته ام پایین، موهایم جلوی چشم هایم را گرفته. اشکهایم سقوط میکند.

  • دیدم که گریه می کنی.
  • تو به من بگو، برای چی باید در شهر خودم، دنبال قلمرو تو بگردم برای چشیدن طعم آزادی؟
  • می فهمم چه می گویی.
  • نه. نمی فهمی.

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

مسواک


دیگر فرار نکن سارا
دیگر فرار نکن. بالاخره یک روزی باید بیاید که بایستی جلوی آینه، جوش زشت توی صورتت را ببینی و بفهمی که آنقدرها که فکر می کنی زیبا نیستی و خودت را هم نمی توانی زیر خروار کرم پودر پنهان کنی. – آنقدر که بویش از توی ماشین، وقتی که کنار خیابان ایستاده ای احساس شود-
دیگر فرار نکن سارا، از پای این کیبورد سفت و صفحه سخت، به چای و قهوه  و سیگار پناه نبر. نه. فایده ندارد. قبول کن که ترس، آن پیرمرد عبوس زشت، با چشم های براق نازی، یک لحظه هم تنهایت نمی گذارد و تو، سالهاست که از آغوشی به آغوش دیگر، به دنبال سنگری برای پنهان شدن از دستش. مثل بچه تازه زاده شده که انگشت مادر را، دست های تو پشت مرد را چنگ می زند از ترس سقوط، افتادن و دیگر باز نایستادن، مردن و نبود شدن.
سارا قبول کن که چند تکه از تو، سه سال پیش توی خیابان جا ماند. بیهوده فکر کردی که بند زده ای خود را، تمام هزار تکه ات را با چسب چوب و زیرکانه. چند تکه از تو توی خیابان، میان خون و اشک ناگزیر و فریاد و درد دیافراگم جا ماند. چند تکه از تو نیست، سارا، و تو برای همیشه ناقصی. زیر گلویت از درد بوسه های خنجر درد می کند سارا و تو، بله، تو هم از ترس بوییده شدن، بعد از دوستت دارم گفتن مسواک میزنی. لا اقل جرات داشته باش، جلوی آینه مسواک بزن، نه توی رختخواب.

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

آنها که سرکوب شدند و آنها که سرکوب نشدند

چند روزی است می خواهم در مورد این ماجرا بنویسم. راستش اعصابش را ندارم. دلم نمی خواهد با واقعیت خودم و دور و برم رو به رو بشوم. بلایی سرم آمده که درد دارد. خیلی درد دارد. فقط هم درد ندارد. همه احساسات بد دنیا را با هم دارد و من نمی دانم از کجا شروع کنم.

شاید از اینجا شروع کنم که رفته بودم دکتر. به خاطر اینکه موهایم مثل باران می ریزد. رفته بودم دکتر و می خواستم بروم خانه، بعد از مدت ها ماشین را بردارم و بروم دنبال مامان. یک سالی می شد که رانندگی نکرده بودم. رانندگی نکردنم هم دلایل احمقانه خودش را دارد. داستانی است برای خودش. خلاصه نشستم توی تاکسی. عقب ماشین مردی نشست، بعد یک زن و بعد من. اصلا به این دلیل نشستم که کناری م زن بود وگرنه صبر می کردم تا ماشین بعدی. اما مرد اشتباه سوار شده بود. پیاده شد و مرد دیگری سوار شد و خب قاعدتا کنار من نشست. یک پسر جوان، با قیافه کاملا موجه. یعنی از آنها که همکلاسی مان هستند، همکارمان هستند، توی تجمع شعار مرگ بر دیکتاتور می دهند و ... یعنی لباس هایش مرتب بود، چهره اش مریض یا هیز نبود و خیلی ساده، آدمی نبود که آدم بترسد کنارش بنشیند. اصلا هم بهم نچسبیده بود. دو سه دقیقه گذشت و نزدیک نیامد، فقط پایش کج شد. بعد کمی روی صندلی جا به جا شد. از زیر عینک آفتابی نگاهش کردم و دیدم خیلی محترمانه، در کمال خونسردی، سوییت شرتش را انداخته روی پایش و دستش آن زیر است. و بله! در کمال آرامش دارد عضو جنسی اش را می مالد.

و درست در آن لحظه فهمیدم که سرکوب شده ام.

از عصبانیت داشتم منفجر شدم و هیچ چیز نمی گفتم. پاهایم را کامل جمع کرده بودم توی بغلم. قلبم دویست تا می زد و نمی دانستم باید چه کار کنم. بگویم آقا لطفا دستت را در بیار بذار رو پات؟ بگویم پیاده می شوم؟ فحش بدهم؟ کتک بزنم؟ نه هیچ کاری نمی توانستم بکنم و رسما احساس می کردم دارد بهم تجاوز می شود.

فقط توانستم بگویم خودتو جمع کن و او بی اینکه نگاهم کند، کمی سمت در ماشین رفت و کارش را ادامه داد. چشم هایش را بسته بود و لب هایش را می لیسید.

خب می دانید! این عالی است! به اهدافتان رسیده اید. من سرکوب شده ام. منی که در 15 سالگی مردی را که دو برابرم بود به خاطر اینکه به باسنم دست زده بود کتک زدم، سه تا خوردم اما یکی هم زدم، سرکوب شده ام. و دقیقا نمی توانم بگویم کدام ابزار موفقیت آمیزتان مرا سرکوب کرده! گشت ارشاد یا پلیس ضد شورش؟ آها! فکر کنم فهمیدم! این که زن های باغ خمینی شهر علیه السلام نبودند که بهشان تجاوز شده، اینکه آن زن اصلا برای چی با دوست پسرش به روستای اطراف کاشمر رفته که 50 نفر بهش تجاوز کنند، اینکه آن دخترهای بی صاحب اصلا برای چی می روند دانشگاه که بعدش بروند طرح پزشکی شان را در روستاهای گلستان بگذارنند، احتمالا این مرا سرکوب کرده. شاید هم نه، اینکه من حیفم، من مفت نیستم، کسی که مرا می بیند باید پول آب و برق و شارژ خانه را بدهد، اینکه بدحجابی از اختلاس مهمتر است، اینکه متجاوزان به یک زن، به خاطر احصان نداشتن به همسرشان تبرئه می شوند مرا سرکوب کرده.

حال سر چوبه دارتان را بگیرید بالاتر. در ملا عام. اعدام کنید.

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

آب بازی مخملین

آفرین! به این می گویند نسل بیدار کمتر افسرده. آفرین! به این می گویند نسل مبتکر. نسلی که یاد گرفته در جهنم هم از زندگی اش لذت ببرد. نسلی که نه گفتن بلد شده. نترسیدن بلد شده. نسلی که دارد فاصله می گیرد از انقلاب و جنگ و اعدام. دارد خودش را پیدا می کند. می فهمد که حق دارد زندگی کند. شاید اصلا قصدش مبارزه نیست، یا اگر هست ملایم ترین روش ممکن را انتخاب کرده. هر چه هست هوشمندانه است و تحسین برانگیز.

چرا به ذهن من نرسیده بود؟ در ذهن من مبارزه ترس دارد، بازداشت دارد، زندان دارد، مرگ دارد. در ذهن این نسل تازه نفس، این نسل دهه هفتادی و اواخر دهه شصتی، مبارزه این است که در برابر آنها که نمی خواهند از زندگی لذت ببری. آب بازی کنی، خز بشوی، هندوانه بخوری دور هم.

ای نسل نو اندیش کمتر افسرده! این خط و این نشان. پیروز این مبارزه شمایید. شک نکنید.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

بغل های گریه دار

شاید این حس لعنتی از لحظه ای شروع شد که عکس آقای اسطوره رو تو بغل زنش دیدم. نمی دونم کدوم نامردی نوت زده بود "لحظه خداحافظی" که اون جوری حالم به هم ریخت.

قرار بود بریم سینما، آخه سالگرد اولین اس ام اس بود و می خواستیم جشن بگیریم. اما جشنمون ختم شد به سالاد ماکارونی و چای و دی وی دی دوم فیلم عروسی.

خیلی انرژی داشتم اون روزا. هر فرصتی رو تبدیل می کردم به موقعیت مبارزه. حالا یه تیکه پارچه سبز باشه که بدوزم به لباس عروسم، یا که کیک عروسی باشه با خامه سبز، یا که شعری که روی کارت دعوتم می نویسم.

و یه بخشی هم به ابتکار پسر رییس قبیله، شریک زندگی م، شد سرود پایانی عروسی مون: نام جاوید وطن، با صدای دریا دادور.

از خاطرات متنفرم، حتی اگر خوب باشن. اگه بد باشن که ذاتن بدن، اگرم خوب باشن، بعد یه مدت دست یافتنی نیستن و بد می شن. و لعنت به حافظه ای که با یه اشاره، هر چه خاطره است یک شبه به قلبت نازل می کنه.

خیلی ها رفته بودن، اما بعضی ها مونده بودن. همه حلقه زده بودن، وی ها رو گرفته بودن تو آسمون و می خوندن.

خیلی آخر خوبی بود. احساسات همه فوران زده بود و موقع خداحافظی، نیما رو دیدم با چشمای سرخ. فهمیدم که یاد دایی ش افتاده. بغلش کردم، یه بغل گریه دار.

دو سال از سفر ناگزیرش می گذشت و من خیلی تمرکز کردم که گریه نکنم. با خودم می گفتم اون روزا تموم شده (در حالی که نشده بود) و می گفتم نه. من اینجا حال کسی رو بد نمی کنم. نفهمیدم چی شد واقعا. و من بغلش کردم، یه بغل گریه دار.

روزگاری کسی رو دوست داشتم، که هیچ وقت بغلش نکردم. یه شب خواب دیدم برادرش (که تو زندان بود) داره اعدام می شه و من سفت بغلش کردم، یه بغل گریه دار.

همه این صحنه ها در کسری از ثانیه از جلوی چشمم گذشت. من داشتم به پایان فکر می کردم. (شب تنهایی ام در قصد جان بود، خیالش لطف های بیکران کرد) به قلبم گفتم انقدر محکم نزن، تو آروم باش، پایان مال تو نیست، پایان مال کسیه که دلیل همه این بغل های گریه داره.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

کلا نپرس

آقای دکتر جامعه شناس می گه: خانم، در جامعه ای که به هر طرف می ری ترویج خشونته، همه جا فقر و بدبختی و غمه، زندانه و اعدام،پ ن پ! می خوای صلح و صفا باشه؟ پدر چنین جامعه ای اگر جرایم خشونت بار وجود نداشته باشه، اون وقت باید بیای بپرسی جامعه شناس محترم، چرا اینجا جرایم خشونت بار وجود نداره؟ و اون وقت یه تیم باید تشکیل شه تحقیق کنه که واقعا چرا در چنین لجن زاری جرایم خشونت بار وجود نداره। الان این سوالا رو از من نپرس.

... و من در پرسیدن سوال تجدید نظر می کنم। نمی پرسم چرا آسم و حساسیت به آفتاب، التهاب تقریبا دایمی گوش و سر درد دارم. می پرسم چرا من ام اس ندارم؟ چرا سرطان ندارم؟ چرا سکته نمی کنم؟ اصلا ببخشید چرا من زنده ام؟

با این حجم از درد و غم، و تن و روح همیشه خسته، با این راه مسدود از شش جهت، با سینه ای که انگار تروریست نروژی یک ساعت و نیم بی وقفه بهش شلیک کرده، با قلبی که بعد این همه انفجار، تکه بزرگش یه گلبول سفیده، واقعا من چرا زنده ام؟

آدمیزاد جون سخته کلا. اما جون آدم های افسرده سخت تره. بدن عادت می کنه به درد داشتن. دل عادت می کنه به تکه پاره بودن، روح عادت می کنه به از وسط جر خوردن. و اینجوری می شه که با این حجم درد و غم، من زنده می مونم و آدم های شاد، نه.

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

بهار آزادی

خب. من الان تو یه خونه چهارصد ساله نشستم. تو طبقه هم کف از یه خونه چهارصد ساله با وسایل چوبی قدیمی و برقی جدید. با فرش های ایرانی، میزهای چوب گردو، آینه های قاب طلایی و کف و سقف چوبی. با دیوارهای قطور گچی. با پنجره های دو لایه با قفل های عجیب. با کمدهای پر از کشو. با و میز و صندلی هایی که پارچه هاش دستبافت گلدوزی شده. با اجاق گاز قدیمی که با آتیش کار می کنه و بخاری های عتیقه ی فلزی که توشون چوب می سوزه. با قالب های مسی کیک و شیرینی. با قاشق و چنگال و بشقاب های چینی قدیمی. با شراب هایی که مسافرای قبلی نصفه رها کردن. با ساعت ها و قاب عکسی های گاهی کهنه تر از صد سال. با یک عالمه پنجره، به چهار جهت. رو به کوه، جنگل، رو به رودخونه، مزرعه. رو به اسب های دم افشون، گاوهای تنبلِ بور، خرگوش ها و گربه های اهلی. با ظهرهای گرم آفتابی، روی صندلی هایی مخصوص آفتاب گرفتن، و شب های سرد با بخاری و پتو و لپ تاپ و چای بابونه.
کمی اون ور تر، مغازه های روستایی کوچیک، با یخچال و صندوقی برای اینکه پول هر چی که بر می داری بندازی توش، و خودکار و کاغذ، برای اینکه اگر پول خرد نداری برای صاحبش یادداشت بذاری که بعدا پولش رو میاری. اون طرف تر، ایستگاه راه آهن، ماجراجوهای موتور سوار و ماشین هایی که حتی روز هم چراغشون روشنه و نمی ترسن پول برقشون زیاد بیاد. کلیسایی که هیچ کس موقع ورود، کسی از ترس یک آقابالاسر، کارت شناسایی ازت نمی خواد. و قبرستونی که بیشتر از مرده گل داره.
اینجا، همین لحظه، گرمای مطبوع بخاری، در سرمای 9 درجه، من و پلیور پشمی و شال قرمزم، موهای رها شده از بند روسری، اینترنت بدون فیلتر و لپ تاپی که چهار ساعت دیگه شارژ داره.
..... و من، که فکر می کنم بعد از بیست و شش سال، با قلبی که هر روز از جاش کنده شده، انداختنش توی بلندر، له شده، دوباره شکل گرفته و برگشته، قلبی که پخش شده کف آسفالت خیابون تابستون و تریلی هیژده چرخ از روش رد شده، قلبی که هی گرم شده، هی سرد شده، هی دویده و هی ایستاده از تپیدن، قلبی که تو مرداد شروع کرده، تو خرداد زده، زده، زده، ایستاده، زده، تو مهر تپیده، تپیده، ترکیده، تو اسفند ایستاده مرده، زنده شده تو اردی بهشت... با این قلب ترک برداشته ی شکسته ی درب و داغون شده ی ترکیده و پرروی دوباره تپیده و یخ زده ی هنوز امیدوار... من فکر می کنم لیاقت این چیز خوب رو دارم، بی خبر مرگ آزادی، زیر چکمه های هر روز.
جای همه شما خالی.