۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

آنها که سرکوب شدند و آنها که سرکوب نشدند

چند روزی است می خواهم در مورد این ماجرا بنویسم. راستش اعصابش را ندارم. دلم نمی خواهد با واقعیت خودم و دور و برم رو به رو بشوم. بلایی سرم آمده که درد دارد. خیلی درد دارد. فقط هم درد ندارد. همه احساسات بد دنیا را با هم دارد و من نمی دانم از کجا شروع کنم.

شاید از اینجا شروع کنم که رفته بودم دکتر. به خاطر اینکه موهایم مثل باران می ریزد. رفته بودم دکتر و می خواستم بروم خانه، بعد از مدت ها ماشین را بردارم و بروم دنبال مامان. یک سالی می شد که رانندگی نکرده بودم. رانندگی نکردنم هم دلایل احمقانه خودش را دارد. داستانی است برای خودش. خلاصه نشستم توی تاکسی. عقب ماشین مردی نشست، بعد یک زن و بعد من. اصلا به این دلیل نشستم که کناری م زن بود وگرنه صبر می کردم تا ماشین بعدی. اما مرد اشتباه سوار شده بود. پیاده شد و مرد دیگری سوار شد و خب قاعدتا کنار من نشست. یک پسر جوان، با قیافه کاملا موجه. یعنی از آنها که همکلاسی مان هستند، همکارمان هستند، توی تجمع شعار مرگ بر دیکتاتور می دهند و ... یعنی لباس هایش مرتب بود، چهره اش مریض یا هیز نبود و خیلی ساده، آدمی نبود که آدم بترسد کنارش بنشیند. اصلا هم بهم نچسبیده بود. دو سه دقیقه گذشت و نزدیک نیامد، فقط پایش کج شد. بعد کمی روی صندلی جا به جا شد. از زیر عینک آفتابی نگاهش کردم و دیدم خیلی محترمانه، در کمال خونسردی، سوییت شرتش را انداخته روی پایش و دستش آن زیر است. و بله! در کمال آرامش دارد عضو جنسی اش را می مالد.

و درست در آن لحظه فهمیدم که سرکوب شده ام.

از عصبانیت داشتم منفجر شدم و هیچ چیز نمی گفتم. پاهایم را کامل جمع کرده بودم توی بغلم. قلبم دویست تا می زد و نمی دانستم باید چه کار کنم. بگویم آقا لطفا دستت را در بیار بذار رو پات؟ بگویم پیاده می شوم؟ فحش بدهم؟ کتک بزنم؟ نه هیچ کاری نمی توانستم بکنم و رسما احساس می کردم دارد بهم تجاوز می شود.

فقط توانستم بگویم خودتو جمع کن و او بی اینکه نگاهم کند، کمی سمت در ماشین رفت و کارش را ادامه داد. چشم هایش را بسته بود و لب هایش را می لیسید.

خب می دانید! این عالی است! به اهدافتان رسیده اید. من سرکوب شده ام. منی که در 15 سالگی مردی را که دو برابرم بود به خاطر اینکه به باسنم دست زده بود کتک زدم، سه تا خوردم اما یکی هم زدم، سرکوب شده ام. و دقیقا نمی توانم بگویم کدام ابزار موفقیت آمیزتان مرا سرکوب کرده! گشت ارشاد یا پلیس ضد شورش؟ آها! فکر کنم فهمیدم! این که زن های باغ خمینی شهر علیه السلام نبودند که بهشان تجاوز شده، اینکه آن زن اصلا برای چی با دوست پسرش به روستای اطراف کاشمر رفته که 50 نفر بهش تجاوز کنند، اینکه آن دخترهای بی صاحب اصلا برای چی می روند دانشگاه که بعدش بروند طرح پزشکی شان را در روستاهای گلستان بگذارنند، احتمالا این مرا سرکوب کرده. شاید هم نه، اینکه من حیفم، من مفت نیستم، کسی که مرا می بیند باید پول آب و برق و شارژ خانه را بدهد، اینکه بدحجابی از اختلاس مهمتر است، اینکه متجاوزان به یک زن، به خاطر احصان نداشتن به همسرشان تبرئه می شوند مرا سرکوب کرده.

حال سر چوبه دارتان را بگیرید بالاتر. در ملا عام. اعدام کنید.

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

آب بازی مخملین

آفرین! به این می گویند نسل بیدار کمتر افسرده. آفرین! به این می گویند نسل مبتکر. نسلی که یاد گرفته در جهنم هم از زندگی اش لذت ببرد. نسلی که نه گفتن بلد شده. نترسیدن بلد شده. نسلی که دارد فاصله می گیرد از انقلاب و جنگ و اعدام. دارد خودش را پیدا می کند. می فهمد که حق دارد زندگی کند. شاید اصلا قصدش مبارزه نیست، یا اگر هست ملایم ترین روش ممکن را انتخاب کرده. هر چه هست هوشمندانه است و تحسین برانگیز.

چرا به ذهن من نرسیده بود؟ در ذهن من مبارزه ترس دارد، بازداشت دارد، زندان دارد، مرگ دارد. در ذهن این نسل تازه نفس، این نسل دهه هفتادی و اواخر دهه شصتی، مبارزه این است که در برابر آنها که نمی خواهند از زندگی لذت ببری. آب بازی کنی، خز بشوی، هندوانه بخوری دور هم.

ای نسل نو اندیش کمتر افسرده! این خط و این نشان. پیروز این مبارزه شمایید. شک نکنید.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

بغل های گریه دار

شاید این حس لعنتی از لحظه ای شروع شد که عکس آقای اسطوره رو تو بغل زنش دیدم. نمی دونم کدوم نامردی نوت زده بود "لحظه خداحافظی" که اون جوری حالم به هم ریخت.

قرار بود بریم سینما، آخه سالگرد اولین اس ام اس بود و می خواستیم جشن بگیریم. اما جشنمون ختم شد به سالاد ماکارونی و چای و دی وی دی دوم فیلم عروسی.

خیلی انرژی داشتم اون روزا. هر فرصتی رو تبدیل می کردم به موقعیت مبارزه. حالا یه تیکه پارچه سبز باشه که بدوزم به لباس عروسم، یا که کیک عروسی باشه با خامه سبز، یا که شعری که روی کارت دعوتم می نویسم.

و یه بخشی هم به ابتکار پسر رییس قبیله، شریک زندگی م، شد سرود پایانی عروسی مون: نام جاوید وطن، با صدای دریا دادور.

از خاطرات متنفرم، حتی اگر خوب باشن. اگه بد باشن که ذاتن بدن، اگرم خوب باشن، بعد یه مدت دست یافتنی نیستن و بد می شن. و لعنت به حافظه ای که با یه اشاره، هر چه خاطره است یک شبه به قلبت نازل می کنه.

خیلی ها رفته بودن، اما بعضی ها مونده بودن. همه حلقه زده بودن، وی ها رو گرفته بودن تو آسمون و می خوندن.

خیلی آخر خوبی بود. احساسات همه فوران زده بود و موقع خداحافظی، نیما رو دیدم با چشمای سرخ. فهمیدم که یاد دایی ش افتاده. بغلش کردم، یه بغل گریه دار.

دو سال از سفر ناگزیرش می گذشت و من خیلی تمرکز کردم که گریه نکنم. با خودم می گفتم اون روزا تموم شده (در حالی که نشده بود) و می گفتم نه. من اینجا حال کسی رو بد نمی کنم. نفهمیدم چی شد واقعا. و من بغلش کردم، یه بغل گریه دار.

روزگاری کسی رو دوست داشتم، که هیچ وقت بغلش نکردم. یه شب خواب دیدم برادرش (که تو زندان بود) داره اعدام می شه و من سفت بغلش کردم، یه بغل گریه دار.

همه این صحنه ها در کسری از ثانیه از جلوی چشمم گذشت. من داشتم به پایان فکر می کردم. (شب تنهایی ام در قصد جان بود، خیالش لطف های بیکران کرد) به قلبم گفتم انقدر محکم نزن، تو آروم باش، پایان مال تو نیست، پایان مال کسیه که دلیل همه این بغل های گریه داره.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

کلا نپرس

آقای دکتر جامعه شناس می گه: خانم، در جامعه ای که به هر طرف می ری ترویج خشونته، همه جا فقر و بدبختی و غمه، زندانه و اعدام،پ ن پ! می خوای صلح و صفا باشه؟ پدر چنین جامعه ای اگر جرایم خشونت بار وجود نداشته باشه، اون وقت باید بیای بپرسی جامعه شناس محترم، چرا اینجا جرایم خشونت بار وجود نداره؟ و اون وقت یه تیم باید تشکیل شه تحقیق کنه که واقعا چرا در چنین لجن زاری جرایم خشونت بار وجود نداره। الان این سوالا رو از من نپرس.

... و من در پرسیدن سوال تجدید نظر می کنم। نمی پرسم چرا آسم و حساسیت به آفتاب، التهاب تقریبا دایمی گوش و سر درد دارم. می پرسم چرا من ام اس ندارم؟ چرا سرطان ندارم؟ چرا سکته نمی کنم؟ اصلا ببخشید چرا من زنده ام؟

با این حجم از درد و غم، و تن و روح همیشه خسته، با این راه مسدود از شش جهت، با سینه ای که انگار تروریست نروژی یک ساعت و نیم بی وقفه بهش شلیک کرده، با قلبی که بعد این همه انفجار، تکه بزرگش یه گلبول سفیده، واقعا من چرا زنده ام؟

آدمیزاد جون سخته کلا. اما جون آدم های افسرده سخت تره. بدن عادت می کنه به درد داشتن. دل عادت می کنه به تکه پاره بودن، روح عادت می کنه به از وسط جر خوردن. و اینجوری می شه که با این حجم درد و غم، من زنده می مونم و آدم های شاد، نه.

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

بهار آزادی

خب. من الان تو یه خونه چهارصد ساله نشستم. تو طبقه هم کف از یه خونه چهارصد ساله با وسایل چوبی قدیمی و برقی جدید. با فرش های ایرانی، میزهای چوب گردو، آینه های قاب طلایی و کف و سقف چوبی. با دیوارهای قطور گچی. با پنجره های دو لایه با قفل های عجیب. با کمدهای پر از کشو. با و میز و صندلی هایی که پارچه هاش دستبافت گلدوزی شده. با اجاق گاز قدیمی که با آتیش کار می کنه و بخاری های عتیقه ی فلزی که توشون چوب می سوزه. با قالب های مسی کیک و شیرینی. با قاشق و چنگال و بشقاب های چینی قدیمی. با شراب هایی که مسافرای قبلی نصفه رها کردن. با ساعت ها و قاب عکسی های گاهی کهنه تر از صد سال. با یک عالمه پنجره، به چهار جهت. رو به کوه، جنگل، رو به رودخونه، مزرعه. رو به اسب های دم افشون، گاوهای تنبلِ بور، خرگوش ها و گربه های اهلی. با ظهرهای گرم آفتابی، روی صندلی هایی مخصوص آفتاب گرفتن، و شب های سرد با بخاری و پتو و لپ تاپ و چای بابونه.
کمی اون ور تر، مغازه های روستایی کوچیک، با یخچال و صندوقی برای اینکه پول هر چی که بر می داری بندازی توش، و خودکار و کاغذ، برای اینکه اگر پول خرد نداری برای صاحبش یادداشت بذاری که بعدا پولش رو میاری. اون طرف تر، ایستگاه راه آهن، ماجراجوهای موتور سوار و ماشین هایی که حتی روز هم چراغشون روشنه و نمی ترسن پول برقشون زیاد بیاد. کلیسایی که هیچ کس موقع ورود، کسی از ترس یک آقابالاسر، کارت شناسایی ازت نمی خواد. و قبرستونی که بیشتر از مرده گل داره.
اینجا، همین لحظه، گرمای مطبوع بخاری، در سرمای 9 درجه، من و پلیور پشمی و شال قرمزم، موهای رها شده از بند روسری، اینترنت بدون فیلتر و لپ تاپی که چهار ساعت دیگه شارژ داره.
..... و من، که فکر می کنم بعد از بیست و شش سال، با قلبی که هر روز از جاش کنده شده، انداختنش توی بلندر، له شده، دوباره شکل گرفته و برگشته، قلبی که پخش شده کف آسفالت خیابون تابستون و تریلی هیژده چرخ از روش رد شده، قلبی که هی گرم شده، هی سرد شده، هی دویده و هی ایستاده از تپیدن، قلبی که تو مرداد شروع کرده، تو خرداد زده، زده، زده، ایستاده، زده، تو مهر تپیده، تپیده، ترکیده، تو اسفند ایستاده مرده، زنده شده تو اردی بهشت... با این قلب ترک برداشته ی شکسته ی درب و داغون شده ی ترکیده و پرروی دوباره تپیده و یخ زده ی هنوز امیدوار... من فکر می کنم لیاقت این چیز خوب رو دارم، بی خبر مرگ آزادی، زیر چکمه های هر روز.
جای همه شما خالی.

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

Unfaithful

چهار سال پیش، آن زمان ها که جوان تر بودم و احکام را سریع و بی تامل صادر می کردم گفتم: چیزی به اسم خیانت وجود ندارد. چیزی به اسم خیانت وجود ندارد، چون مشروعیت رابطه به عشق است و زمانی که عشق از بین می رود، مهم نیست آدم سراغ دیگری برود.
حالا که برای اولین بار در عمر کوتاهم، رابطه چهار ساله ای را تجربه می کنم و این رابطه به بالاترین حد عرفی خود یعنی ازدواج رسیده، ادبیاتم لا اقل فرق کرده است.
ماجرای مردی است شصت ساله از ملیتی دیگر که عاشق یک زن پنجاه ساله ایرانی شده. زندگی جدیدی را شروع کرده با این عشق، از همسرش جدا شده، با چهار تا بچه و دو نوه. کارمندهایش باهاش قهر کرده اند که مردکه هوس باز است. دوستی می گوید کارش غیر قابل قبول است و از اول هم نباید کاری می کرد که زندگی اش به اینجا ختم شود. باید جلوی عاشق شدنش را می گرفت، چون همه اعضا و جوارح بدن با هم عاشق می شوند و اگر مغز اجازه ندهد، قلب هم عاشق نمی شود.
روابط انسانی، معادلات هزار مجهوله اند. همیشه بُعدی وجود دارد که از نظرها پنهان می ماند. به نظرم نمی شود گفت حق با شوهر یا زن است، یا زنی که تازه وارد رابطه شده اشتباه کرده است. به نظرم رابطه ها گاهی بی سر و صدا تمام می شوند و تنها وقتی پای کس دیگری در میان است، معلوم می شود چراغ رابطه خاموش شده.
به نظرم عاشق شدن آدم ها یا هر نوع دیگری از این نوع روابط، خارج از رابطه فعلی، یک جورهایی شبیه نزاع خیابانی است. همه ما فکر می کنیم امکان ندارد روزی درگیرش بشویم. همیشه آدم هایی را دیده ایم که یقه همدیگر را گرفته اند، قفل فرمان و چاقو به دست برای هم کرکری می خوانند. همیشه گفته ایم چه آدم های بی کلاسی! اینها عقل و شعور و درک اجتماعی ندارند! اما آنها، حتی بعضی شان که چاقو می کشند و از سر اتفاق قاتل می شوند، بی اندازه شبیه خودمان هستند. اصلا خودمان هستند. خودمان هستیم. خودمان دعوا می کنیم، قفل فرمان دست می گیریم، چاقو می کشیم.
عاشق شدن چیز عجیبی نیست و نگاه کردن به یکدیگر، یادمان می آورد که عاشق ها کارهای "احمقانه" زیاد می کنند. یک حقیقتی وجود دارد – عاشق ها بهش می گویند حقیقت تلخ – که هیچ عشقی تا ابد دوام نمی آورد. ممکن است تبدیل می شود به نوعی دیگر از دوست داشتن یا آدمش عوض می شود.
"ایشالا سر خودم بیاید" ؟! برای کسی که شریک زندگی اش به خاطر زندگی تازه ترکش می کند، تردید ندارم که درد است. اما همیشه باور داشته ام که عشق اجتناب ناپذیر است، همیشه هم همراهش درد دارد. فقط نوع دردش متفاوت است و یک نقطه، "تنها" بهتر است تا اسیر یک مثلث.
مردهایی که زنهایشان را و زن هایی که شوهرهایشان را به خاطر یک عشق دیگر ترک کرده اند، لزوما "کثافت" نیستند. آنها "ما" هستند که در شرایطی دیگر قرار گرفته اند. می توانیم آرزو کنیم، هیچ وقت در آن شرایط قرار نگیریم، اما نمی توانیم برایشان حکم صادر کنیم، به نظرم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

80 سال قفس، 15 سالش تنگتر

دیکتاتورها، آقا عزت، ایستاده هارت و پورت می کنند، نشسته سقوط می کنند، خوابیده می میرند. امثال شما اما، آدم های مبارزه، ایستاده زندگی می کنند، ایستاده می میرند.

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

از هر رقم خشونت جنسی

بهش زنگ زدم که: آقا من شماره شما رو از استادم گرفتم و گفته که می تونید دسته تار منو تعمیر کنید. می گه: "من تارساز نیستم من زرکوبم." پیش خودم گفتم شاید منظورش زرکوبی روی سازه و با اصرار می گم: استاده من گفت شما ممکنه کمکم کنید، امکانش نیست که ساز منو تعمیر کنید؟ وقتش رو دارید؟ می گه: "می تونم کمکت کنم، اما نه در زمینه تعمیر تار." منم به منظور نمی گیرم طبعا، حرف خاصی نیست. خداحافظی می کنم و گوشی رو می ذارم. ده دقیقه بعد اس ام اس میاد.
وسط پرزنتیشن رییس هستم. رو صندلی جلویی من معاون وزیر نشسته و رییس داره با لهجه فرانسوی ش توضیح می ده که ما چی هستیم و چه می کنیم. هر از گاهی نگاهی به ما می اندازه که تایید بگیره که آیا همه چیز درسته یا نه. منم درست دارم تو چشماش نگاه می کنم که اس ام اس میاد. می خونمش:
"چی شد رو پیشنهادم فکر کردی خانم تار شکسته؟"
همین یک جمله. همین یک جمله از آدمی ناشناس که فقط صدای منو شنیده و ضربان قلب من تند می شه. تند و تندتر می شه. نفس نفس می زنم داغ می شم و چشام پر اشک می شه. رییس با تعجب نگاه می کنه و من نمی تونم به خودم بیام. نمی تونم فکر کنم "گور پدرش" حواست رو جمع کن. عصبانیت و ناراحتی، تمام وجودم رو می گیره.
دوباره زنگ می زنه. دوباره اس ام اس می زنه که می خوام بیام ملاقات تار شکسته ت. دوباره همون حالت ها بر می گرده.
تا به حال احساس کردین داره بهتون تجاوز می شه؟
بازجوی وزرا بهم گفت: "سارا خانم، عزیزم" و من احساس کردم داره بهم تجاوز می شه.
نا توانی در گفتن "چشم" یک طرف، نا توانی در "نگفتن چشم" طرف دیگه. زمان هایی هست که تو ظلمی که بهت می شه با تمام وجود حس می کنی اما کاری از دستت بر نمیاد. یا بی هیچ دلیل مشخصی مسخ شدی، یا کار دیگه ای از دستت بر نمیاد.
سوم راهنمایی بودم و مترو تازه افتتاح شده بود. با هدی داشتیم تو کوچه باغ های بنفشه راه می رفتیم که دو نفر بهمون نزدیک شدن. یکی شون باسن منو گرفت، اون یکی مال هدی رو. هدی وحشت کرده بود. من عصبانی بودم. انگاری هر چه آدرنالینه تو خون من تزریق شد. من نمی دونستم چی کار می کنم. تنهایی افتاده بودم به جون اون دو نفر و کتکشون می زدم. اونام مرد گنده بودن و حسابی منو زدن. یکی می زدم دو تا می خوردم. عصبانی بودم. داشتم منفجر می شدم و همه ش پیش خودم فکر می کردم چرا؟ آخه چرا؟ آخه به چه حقی؟
هدی دستمو کشید و فرار کردیم. تا لحظه ای که برسم به خونه احساس می کردم دارن دنبالم میان. یه سنگ بزرگ با خودم برداشتم و تا ایستگاه اتوبوس آماده باش بودم که بتونم از خودم دفاع کنم.
من خطرو حس نمی کردم، هدی حس کرده بود. هدی می ترسید اتفاق بدتری بیفته و مدام دست منو می کشید که ولشون کن بیا. من فکر می کردم باید حقشونو بذارم کف دستشونو کم نمیاوردم.
و اون تب و تپش قلب و چشمای پر اشک، تا چند روز ولم نمی کرد.
بدتر از اون، 10 سالم بود و داشتم تو خیابون اصلی راه می رفتم. نزدیک خونه بودم که یکی از پشت سر اومد روسریمو زد بالا و دست زد به موهام. چشماش خیس بود انگار قطره ریخته بود همین الان. و خنده کثیفی داشت. الان که فکر می کنم سنش زیاد نبود اما برای من خیلی زیاد بود، 18 ساله بود کم کم. اولین بار بود که تب می کنم و تپش قلب می گیرم و می رم تو اتاق، گریه می کنم و پشت در می شینم و کسی رو تو راه نمی دم.
هر بار که چنین اتفاقی می افته، همه این اتفاقا با هم یادم میان، عین قرآن تو شب قدر به یک باره به من نازل می شن. شبی رو به یاد میارم که سوار تاکسی شدم. از عوارضی تا کرج. احساس می کردم یه چیزی داره می خوره تو پهلوم. تا نگاهمو بر می گردوندم، حس می رفت. یک ربعی وضعیت همین بود. تا اینکه آروم دستمو از سمت دیگه به پهلوم نزدیک کردم و گرفتمش. دوباره تب و تپش قلب و این دفعه لرزش. داد می زدم: دست شما اینجا چی کار می کنه؟ و مرد خونسرد، بی اینکه حتی چهره ش تغییر کنه یا منو نگاه کنه گفت: می خواستم موبایلم رو از جیبم در بیارم.
یاد محمود افتادم، تازه از هلند برگشته بود و یه ریز حرف می زد. اول هر جمله ش می گفت: شما ایرانیا... ازش خوشم نمیومد. اما یه بار حقیقت تلخی رو گفت: همه ما مشکل جنسی داریم. همه ما دست کم تو بچگی انگشت شدیم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه


این جانب ابر اردیبهشت، فرزند پیر مغان، در همین جایگاه مقدس شهادت می دهم، که در این روزگار سرد خیانت -اینکه می گویند عشق فقط پنج سال دوام دارد دروغ است- عشق دست کم هشت سال دوام دارد.


هشت سال رنج دارد کم کم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

خواب

دیشب خواب می دیدم دارم با برد پیت گپ می زنم و بهش می گم: I have 2 kids, Aras & Samآنجلینا جون هم بود، یه جایی یه کار خیره ای چیزی بود فکر کنم. و من واقعا دو تا بچه داشتم. ارس و سام!

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

خبری بود یا نبود؟

خوب با اینکه برای من واقعا نوشتن سخت است و در یک سال و نیم گذشته به خاطر "نتوانستن" خیلی کم نوشته ام، از دیدن حیرت و بهت زدگی "این" و "آن" در فیس بوک و گودر دیگر واجب شد که بنویسم.
اعتراض خیابانی سالها بود که مثل یک آرزوی دست نیافتنی گیر کرده بود توی گلوی خیلی هایمان . خب سر ماجرای کوی که من بچه بودم، اما باز هم یاد ندارم شنیده باشم از تظاهرات خیابانی گسترده. آن هم از 22 خرداد 84 و 85 جلوی دانشگاه تهران و هفت تیر، که اولی اش چند هزار نفری برگزار شد و دومی اش کلا شکل نگرفت. سر کمپین های انتخاباتی پارسال و بعد از انتخابات بود که طعم شیرین اعتراض بی خشونت خیابانی را چشیدیم. خداوکیلی میلیونی بود تظاهرات ها. خشونت هم به غیر از سی خرداد با آن همه کشته، تا قبل از عاشورا کم بود. در تمام این سالها تعریف ما از تظاهرات و یا هر گونه دیگری از "اعتراض" عوض شده. همانطور که تعریف ها از "برخورد" و "زندان" و "محکومیت" هم عوض شده. همانطور که مفهوم "الله اکبر" و "یاحسین" هم عوض شده و خیلی چیزهای دیگر عوض شده اند.
حالا ای عزیزانی که دیروز (10 اسفند) برای خرید عید به خیابان ها رفتید و می گویید "خبری نبود" یا "نمی دونی چه خبر بود"، طول و عرض اعتراضات را با کدام مترتان اندازه می گیرید؟ متر 10 سال پیش یا 18 ماه پیش؟ ای عزیزانی که معنی "خبر" یادتان رفته، بسته شدن تمامی راههای ورودی (از ماشین رو گرفته تا پیاده رو) به خیابان های آزادی و انقلاب "خبر" است. جمعیت هزاران نفری، در پیاده رو هایی که نیروهای ضد شورش با ضربه نرم باتوم، مردم را از آن دور می کنند "خبر" است. روزنامه های سوخته توی خیابان و چشم های اشک آلود "خبر" است. صدای تیرهای پیاپی "خبر" است. حمله ور شدن موتور سوارها و باتوم به دست ها به خیابان های فرعی برای پراکنده کردنشان و پیشمان کردنشان از بازگشت به خیابان "خبر" است. با این همه دسته های چند صد نفری منسجم، در محاصره نیروهای ضد شورش از شش جهت و "یا حسین میر حسین" گفتن و شلیک گاز اشک آور به ازای هر یک بیت شعار "خبر" است. باز پیدا کردن همدیگر و باز شعار دادن "نمی دانید چه خبر" است.
مردم نمی توانند اشکاور بخورند و بمانند. مگر نفس خودتان از اشکاور بند نمی آید، مگر دیدتان تار نمی شود، مگر اشکتان در نمی آید؟ شجاعت پسری که اشکاور را از روی زمین بر می دارد و به سمت خودشان بر می گرداند "خبر" است.
من با خشونت مخالفم. و چیزی که می دانم این است که با این حجم سرکوب، اعتراض بی خشونت در خیابان ها نمی تواند به تعریف 18 ماه پیش نزدیک شود. وقتی تمام تلاششان این است که نگذارند هسته های تجمعی شکل بگیرد، وقتی با دیدن کمترین جمعیت و شنیدن اولین شعارها، باتوم و اشکاور می زنند و یک سری را هم می گیرند و می برند، نمی شود قطره ها به هم بپیوندند و دریا شوند. می شود چند هزار شد، چند ده هزار شد، رود شد. آن روزهای اول، همه شاهد هستید که این سرکوب ها نبود. می شد که آمد و یکدیگر را پیدا کرد و دریا شد.
نکته دیگر اینکه وقتی به خاطر سرکوب تظاهرات به هم پیوسته نمی شود، چیزهایی که می بینیم یا در آن مشارکت داریم بسته است به زمان و مکان. ممکن است ساعت 5 چهار راه ولی عصر صحنه تظاهرات باشد و خشونت، اما همان موقع در جمال زاده خبری نباشد. یا ساعت 6 جمال زاده صدای شعار و تیر بیاید، ولی عصر فقط پلیس ضد شورش باشد. فکر نکنیم اگر ما چیزی ندیده ایم، یعنی خبری نبوده یا اگر خیلی دیده ایم، یعنی همه جا همین طور بوده.
افسردگی بیماری مشترک سه چهار نسل است در این مملکت. برای ما "شادی" شده یک اتفاق خارق العاده. اینها قبول است ولی، باید با این بیماری کنار بیاییم اول و دارویش که مهیا شد، درمانش کنیم. کارهایی که نباید بکنیم به نظر من "عصبانی شدن از دست مردم" و "ترسو وبی عرضه خواندن" یکدیگر است. یک کمی هم تعاریفمان را از اعتراض و تظاهرات تعدیل کنیم بهتر است به نظرم.
بررسی تاکتیک های جایگزین، باشد به عهده شما عزیزان اهل سیاست. من ِ به قول پرستو "چشم ملت" (اگر واقعا باشم) فقط می توانم بگویم چه می بینم و چه فکر می کنم.

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

عالم تحت الذکر

بهترین عالم دنیا عالم مستی است।

بدترین عالم اما درست یک وجب بالاتر از عالم فوق الذکر قرار دارد।

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

هي زن!

چه اصراري داري فكر كني كسي كه دايم تحقيرت مي كند دوستت دارد؟