۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

بلندر

حقوق زنان درباره من نقض مي شود. حقوق بشر درباره من نقض مي شود. حتي حقوق حيوانات هم درباره من نقض مي شود.
لا اقل چاهارپايان آن سوي آب حق دارند آزادانه بچرند، ساعت مشخصي كار كنند و بيش از حد بار نكشند. جفتك را هم مي توانند با جفتك جواب دهند.
من اما اينجا، روزي دو بار قلبم را مي اندازند توي بلندر، له و لورده مي كنند، ورز مي دهند به شكلي كه ديگر دست به آن نچسبد. بعد مي ريزند توي قالب و بيست دقيقه توي فر مي گذارند تا دوباره ور بيايد. مي گذارند توي سينه، فردايش دوباره همين كار را تكرار مي كنند.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

Q&Q

ای پروردگار متعال
ای نماینده عظیم ایشان در آسمان ها
چه طور است که وقتی بنده کمی غمگین می شوم احساس می کنم بدبخت ترین کائن در مجموع ارض و سماوات هستم و وقتی از شادی دارم جر می خورم هم، کمی احساس جزو خوشبخت ترین ها بودن ندارم؟ ها؟
لطفا بفرمایید بنده رو چه حسابی اعتماد کنم به شما، به روزگار شما و این زمانه خود فروش شما؟ از کجا معلوم نچسبم این نقد را و پی نسیه بروم، کلاهم نیفتد پس معرکه؟
بفرمایید که شما به چه عنوانی خلق کرده اید ما را؟ زجر کش زجر کشیان؟ فشار خون و قند و نبات بس نبوده و بیماری روانی انداخته اید توی جان ما؟ چی؟ به قیافه ام می آید شوخی داشته باشم؟ خون را نمی بینید که به سرعت آبشار نیاگارا می چکد از چشم و جگرم؟ شاخ و دم دارد جان دادن؟
شوخی نمی کنم اصلا. فلسفه زادن ما چه بود - لطفا- اگر قرار بود گریه کنیم و بگریانیم؟ نه چیزی برای دادن داشته باشیم و نه گرفتن؟ نکند مثل عقرب خلق کرده ای ما را؟ زهری گذاشته ای توی دم نداشته مان که بیندازیم رو کولمان، گاهی به خود بزنیم و گاهی به دیگران و هی درد بکشیم و درد و درد و درد؟

هیچ کس را دوست ندارم. نه تو را و نه مخلوقات کجت را. موهام را دوست دارم تنها و تارم را، فکر کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

تا چه پيش آيد

وقتي بيست و پنج ساله مي شوي، ديگر بيست ساله نيستي. دلت مي خواهد موهايت را بلند كني به اين اميد كه يك روز كه به صحرا مي روي، لايش باد بخورد. بار عام نمي دهي براي روز تولدت، توي نشر ثالث. آن چند تا اس ام اس خشك و خالي تبريك را هم ديگر از پسرهاي مردم نداري. دست كشيده اي از كار دل به قول شهاب، رفته اي توي كار گل. ديگر ترست از سال پيش رو به هاله نور محدود نمي شود، تنت مي لرزد از اينكه درست بيست و پنج سال بعد از تولدت ميان موشك باران، جنگ آنقدر نزديكت شده كه بويش را حس مي كني و حتي نمي تواني به خونسردي سه سالگي مثل قديمي ترين تصويري كه از زندگي ات به ياد داري، با خمير بربري بازي كني.
خيلي چيزها فرق مي كند در عرض پنج سال. ديگر حتي با بي خوابي ركورد نمي زني. دو برابر مي خوري و يك دوم تكان نمي خوري. خسته يك قرني انگار و نه بيست و پنج سال.
فقط يك چيز فرق نمي كند. سندرم حاد تولد مثل هميشه مي آيد به سراغت. چيزي براي افتخار كردن نداري. مثل هميشه، آنها كه توي فكرت مي آيند دور مي كني و هر سال بيشتر مي فهمي كه خاطره چه چيز بدي است.

پي نوشت: كلمه هايي را كه مي خواستم پيدا نكردم، يكي ديگر از عوارض هاي بيست و پنج سالگي

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

عجب عجب

خدايا
هم از روي خودم تعجب مي كنم، هم از پشتكار تو. براي زنده ماندن و زنده نگه داشتن!

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

عاقبت یک فروخورنده خشم

می گویند افسردگی خشم فروخورده است. یعنی کسی که نتواند خشم خود را کنترل شده و درست بروز بدهد، بعد از گذشت زمانی افسرده می شود. برای درمان افسردگی هم توصیه می کنند بگردی و چیزی که باعث عصبانیتت شده پیدا کنی و باهاش رو به رو شوی و جوری تخلیه اش کنی.

یادم نیست درست کی بود که ش از آلمان برگشت. همین موقع ها بود. م انقدر جوش زده بود که جای صاف توی صورتش نبود. و من ساکت ساکت نشسته بودم و گوش می دادم. ش گفت: بنویس. چرا نمی نویسی؟ چه کار کنم که بنویسی؟ این روزها باید ثبت شود و من تنها یک جواب ساده دادم: وقتی حالم خیلی بد است نمی توانم بنویسم.

واقعا هم ننوشتم. یک سال گذشته و من ننوشته ام چه بلایی سرم آمده. ننوشته ام و فریاد هم نزده ام. فریاد نزده ام و گریه هم نکرده ام. تلویزیون را روشن می کنم، کانال ها را پشت سر هم رد می کنم تا چیزی نشنوم. آلبوم عکس های یادگاری را ورق نمی زنم که نبینم آنها که یک سال پیش بودند، امسال نیستند. تقویم دقیق خاطرات لعنتی شفاف ذهنم را زیر و رو نمی کنم. نمی خواهم یادم بیاید که ش، دو سال پیش توی جشن تولدش گفت: آرزو می کنم جنگ نشود و ما سال بعد همه با هم باشیم.

چه بلایی سرم آمده؟ چه بلایی سرمان آمد؟ تصمیم گرفته ام حالا که یک سال گذشته و بیشتر هم گذشته بایستم، یک سیلی بزنم توی صورت خشم و گریه کنم.

می خواهم بنویسم چه احساسی داشتم. احساس می کردم یک مرد بد تنومند، در مقابل تمام توان زنانه من و نه گفتن هایم، ایستاده و بی اینکه گوش کند چه می گویم، بی که غرورم را ببیند و پوست زمختش ناخن های تیزم را حس کند که به قصد دور کردنش چنگ می زنند، به زنانگی ام، به انسانیتم تجاوز می کند و من زوم نمی رسد. این لمس من از کودتاست. این دردی است که بیش از یک سال در پهلوهایم حس کرده ام.

آن شب، درست همان شب منحوس، از رو به روی کوی گذشتم. آنجا که روزی خانه ام بود، فردایش شنیدم که ویران شده. شنیدم که ریخته اند و زده اند و بعد دیدم که می زده اند و روی هم می انداخته اند تن های زخمی را. من آن شب آنجا بودم. آن شب از رو به روی کوی گذشتم.

لحظه ای که ندا جان داد، من بس که گلوله شنیدم از ترس سست شدم و افتادم. لحظه ای که سهراب مرد، برادرم همان حوالی بود. وقتی رسید به اندازه تمام بچگی هایش گریه کرد و من دیدم. زیر آفتاب داغ آخر خرداد، فریاد می زدم، قبل از اینکه سکوت شود، غش کردم، افتادم، روی دوش دو نفر رفتم به خانه ای که پناهم دادند. صدای زنگ می شنیدم و هیچ چیز هم نمی دیدم. دو ساعتی گذشت و وقتی برگشتم، جمعیت را دیدم که هنوز می رود.

من هزار بار امیدوار شدم. در ابتدای هر روز سبز. و در پایان روز که سرخ می شد، می خواستم بمیرم.
من گریه کردم، امیدوار شدم، هیجان زده شدم، فریاد زدم، سکوت کردم، سبز پوشیدم، رفتم و رفتم. من کتک خوردم، فحش شنیدم، هیچ چیز نگفتم. ترسیدم.

من برای اولین بار وسط یک میدان بزرگ روی زمین نشستم.
من برای اولین بار ... خیلی کارها کردم.

خشمم از این است که حقم را خورده اند و هیچ کاری نمی توانم بکنم. آنها زورشان بیشتر است و من حتی اگر زبان درازی کنم کاری از پیش نمی برم. در این عالم هیچ چیز غم انگیزتر از زور شنفتن نیست. وانگهی زور مضاعف، خشم مضاعف می آورد. خشم دارد آدم بترسد بنویسد.

احساس زنی را دارم که عمری کمربند می خورده و حالا که چاقو می خورد، به خواهش افتاده که شوهر دوباره با کمربند کتکش بزند. آرزو کند دوباره به دوران طلایی کمربند برگردد و اگر شوهر قبول کند زن شاکر باشد. این چیزی است که مرا عذاب می دهد.

حس کسی را دارم که در خواب سعی می کند فریاد بزند و نمی تواند. می خواهد بیدار شود و نمی تواند. حس یک بچه پررو را دارم که معاون و مدیر مدرسه با فلک به جانش افتاده اند و نمی تواند اعتراض کند. بدتر، حس کسی را دارم که زیر آوار گیر کرده، نه می تواند بمیرد، نه می تواند خودش را نجات دهد، چون زورش به دیواره های سنگ و آهن نمی رسد.

حس کسی را دارم که می خواهد گریه کند، اشک بند شده. عزیزش را کشته اند و می گویند اگر گریه کنی باز هم می کشیم. مغزم نمی کشد این همه را یک ساله. دارد می ترکد. مغزم این همه هزار در بند و این همه صد کشته را نمی تواند حساب کند. آن همه هزار کشته و آن همه صد هزار در بند را نیز. این همه میلیون خانواده بخت برگشته را نمی تواند حتی شماره کند.

یکی ایستاده رو به رویم و دروغ می گوید. زور می گوید. می گوید بگو "من خرم و تو پادشاه عالمی" خب گفتنم نمی آید، زورم می آید، نمی توانم! گریه ام می گیرد! عصبانی می شوم! می ترسم بلایی سرم بیاید! جیک نمی زنم! این طوری است که آدم افسرده می شود دیگر.

منم و 500 میلیون دلیل برای خشم گین شدن و بعدش فرو خوردن. چه طور می توانم خوب باشم؟ کجا می توانم خوب باشم؟ کی می توانم...؟

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

مریم

تصویر نازک آرای تنت، گوشه ذهنم، با شلوارک و بلوز ساده ات...
فهیمه می گفت آن اول ها همه ش پیرهن های گلدار می پوشیدی و حالا تارک دنیا شده ای که این طور می پوشی. خودت هم در طول آن شب نشینی ها و شعر خوانی های مخصوص 218، تعارف که می زدیمت به سیگار، می گفتی مدتی است دست کشیده ای به خاطر بیماری ات.
پیراهن گلدارت نشسته بر تن فهمیه گوشه ذهنم، توی مهمانی فرهاد، آن شب لعنتی، گل های نارنجی تو بر پس زمینه سیاه پیرهن، مثل ته نارنجی سیگار جوانی بر لب های روزگار سیاه من...
من خیلی سعی کردم بگویم شاعرم مریم، حسودی اش می شود آدم تو را که می بیند. مثل افغان ها شعر می گویی، فارسی را خوب بلدی، آدم دلش می خواهد خودش را به تو ثابت کند.
آن شب به یاد ماندنی هم، توی 218، روی تخت وسط، خیلی سعی کردم خودم را به تو ثابت کنم. یادم نیست کدام یک از خزعبلاتم را می خواندم برایت و تو سر تکان می دادی که فهمیه در نزده آمد، خرمنی تاپ و سوتین ریخت وسط تخت، روی بساط شعر و سیگارمان و ... "تاپ هزار تومن!" و جواب تاریخی اش به آترپای که "من شعر بلد نیستم من فقط ...شعر بلدم"
این همه بهانه می آورم مریم، که به زبان بی زبانی بگویم نمی توانم بیایم. رییس فعلی دارد می رود، رییس قبلی می آید، تودیع است و می دانی که... غیرت نمانده برایم. می توانستم بیایم هم نمی دانم راستش می آمدم یا نه. بیایم که ببینم نیستی؟ که چی بشود؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

احساس واقعی

بعضی چیزا رو آدم می بینه یا می شنوه، حالش به هم می خوره. یه چیزایی باعث می شه آدم سرگیجه بگیره یا دماغش بسوزه. اما با دیدن ضمیمه امروز همشهری تحت عنوان "گذر از فتنه" فقط یه احساس مشخص به آدم دست می ده: به قول مومول آدم انش می گیره!

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

Psychologist & I

? What's the last thing you remember-
! I remember dying-

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

پیشه پدر مادری

از آنجا که شغل جد مادری مان قهوه خانه داری بوده، ما هم چندی است که این حرفه را پیش گرفته و به قهوه خانه نقل مکان کرده ایم.
لاکن ما هر کجا که باشیم، دخل و خرجمان می است و وقف خراباتیم. کاش روسای ما در این سوپر قهوه خانه درک کنند که ما اگر ننویسیم منگل می شویم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

سانسور

مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

مناجات

خدایا
خیلی ممنون که در یک اردیبهشت دیگر، با ابرهای تپل خوردنی اش، مرا گذاشتی که زندگی کنم. مدتی است که بینمان همه چیز آرام است و من پر شکایت از همه چیز هم، چند وقتی است که به تو گیر نداده ام. اما خودت وکیلی بگو ببینم، اینکه صورتم درد می کند از سیلی توست؟
بفرمایید چای خدمت باشیم و رفع کدورت کنیم. خط کشیدن روی اسمت، اجازه ای است که خودت موقع خلقت صادر کرده ای. هر که خربزه می خورد، پای لرزش هم می نشیند و رو کم کنی، هیچ وقت کار خوبی نبوده است.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

حجاب شخصی نیست گویا

جا داره به نوبه خودم تشکر کنم از جناب آقای ستار هدایت که مجددا تاکید کردند "حجاب یک مسئله شخصی نیست"
قطعا حجاب یک مسئله شخصی نیست. بر منکرش لعنت. حجاب اجباری مثل آتش می مونه که خشک و تر رو با هم می سوزونه. تفکری که حجاب رو اجباری می کنه و معتقده "حجاب مصونیت است نه محدویت" و "زن مرواریدی است در صدف" و "اگر بی حجابی تمدن است، حیوانات متمدن ترند" هم زن رو تحت تاثیر قرار می ده و هم مرد رو.
وقتی از بچگی توی گوش یه دختر می خونی که "تو باید پاکدامن باشی و برای اینکه پاکدامن بمونی نباید دامن پات کنی. بلکه باید یه شلوار بپوشی و از روش مانتو و از روی این دو تا چادر، وگرنه بقیه رو تحریک می کنی، وقتی مردها تحریک می شن، اصلا دست خودشون نیست، نمی تونن خودشون رو کنترل کنن، غریزه شون اینجوریه" نه تنها دخترا فکر می کنن بی حجابی گناه کبیرهاست و اگر مردی نگاه هیزی بهشون می کنه حتما مشکل از خودشونه، لابد حجابشون کامل نیست، بلکه پسرها هم فکر می کنن وقتی یه زنی رو می بینن که حجابش کامل نیست، الان باید تحریک بشن. وگرنه مرد نیستن. و یا اینکه حق دارن تحریک بشن. به اونها چه. تقصیر دختره بوده خودشو جمع نکرده. حق دارن اصلا بهش تجاوز کنن.

نکته دیگر اینکه از اونجا که حجاب اجباری مصداق بارز خشونت علیه زنان است، قطعا یک مسئله شخصی نیست. بلکه همه جامعه رو تحت تاثیر قرار می ده.
چه طور بود تحلیلم؟

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

The fucking mondays

روزنامه بهار هم توقیف شد.
اینگونه باشد که همه...

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

نون و خون

دیروز یه آقای میانسالی تو خیابونمون، دو لا شده بود و با زحمت بسیار داشت چند تکه نون که کنار سطل آشغال رو پیاده رو افتاده بود رو برداره. چند دقیقه ای کلنجار رفت. من نمی تونستم چشم ازش بردارم. فکر کنم فهمید. به چی نگاه می کردم؟
نمی خوام زر بزنم. اما داشتم فکر می کردم کاش می شد مردم ما نصف ارزشی که برای نون قائلن، برای خون آدم ها قائل بودن. خون هایی که ریخت و خیابون رو فرش کرد. هیچ کس اون خون ها رو جمع نکرد. نصفه شب ماشین آتش نشانی اومد شستشون.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

تضاعف

نتيجه اين سيستم كار مضاعف براي من شده هر سه وعده را تنها غذا خوردن. عزيزم، نمي شد از بين اين همه حرف هاي خوب "آقا" اين يكي را نچسبي؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

نقاشی

برادران و خواهران عزیز رنگ پاش
این روزها وقتی که در اوج ناامیدی، در خیابان های خاکستری این شهر با حال و هوای سیم آجین اسفند پا می گذاریم، تا که چشممان به تابلوهای راهنمایی که وسط اتوبان در ارتفاع پنج متری زمین نصب شده است می افتد و سبز می بینیم، حالی به حولی می شویم.
اجرتان با آقا امام حسین! "همت"تان بلند، "حکیم"تان عریض باد!

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

فرشته هايي با آرواره هاي آهنين

"آقاي رييس جمهور! زن ها چه قدر بايد براي احقاق حقوقشان صبر كنند؟"
اگر قرار است بميرم، دلم مي خواهد قبل از نوشتن اين متن نباشد. براي اينكه ديدن اين فيلم، مثل خواندن كتاب هاي غاده السمان بود: خواندن تمام آنچه مدت ها در ذهنت بوده و هرگز ننوشته اي. انگار كه سخن تو از دهان ديگري خارج شده است.

آنها در يكي از خيابان هاي اصلي شهر راهپيمايي كردند. راهپيمايي بزرگي كه امنيتش را پليس به عهده داشت و البته نتوانست حفظش كند. مردم به آنها حمله كردند و صدها نفر راهي بيمارستان شدند. روزنامه ها پر شد از اخبار كمپين زنان براي گرفتن حق راي و آنها خوشحال بودند.

با رييس جمهور ديدار كردند. بهشان اهميت نداد و گفت مسايل مهمتري براي كار دارد. زنان حكومتي پشتشان را خالي كردند و آنها تصميم گرفتند كمپين خودشان را راه بيندازند و كمك هاي مردمي بگيرند. يك دفتر گرفتند و شروع كردند به جمع آوري كمك هاي مالي. داوطلب ها را آموزش دادند كه چه طور به ايالت هاي مختلف بروند و سخنراني كنند. گفتند چه طور به پارلمان و سنا بروند و لابي كنند. اعلام كردند كه تا زماني كه قانون اساسي اصلاح نشود، هر روز از سپيده تا غروب مقابل كاخ سفيد تجمع مي كنند و روي پرچم هايشان شعارهاي آزادي رييس جمهورشان را نوشتند. پليس هر چه كرد نتوانست دستگيرشان كند. بهانه اي نداشت.

جنگ شروع شد. زن ها دو دل شدند كه در زمان جنگ به كارشان ادامه بدهند يا نه. نهايتا تصميم گرفتند ادامه دهند. اگر عقب نشيني مي كردند شكست مي خوردند و خبري از حق راي نمي شد. تجمع كردند و اين بار به جرم اخلال در عبور و مرور دستگير شدند. به دو ماه زندان يا پرداخت 10 دلار جريمه محكوم شدند. يك سنت هم نپرداختند و به زندان رفتند.

مقابل كاخ سفيد، مجمر بزرگ آتش درست كردند. حرف هاي رييس جمهورهاي تاريخ آمريكا را در حمايت از برابري مي خواندند و يك يك آتش مي زدند. دوباره بازداشت مي شدند. كتك مي خوردند. زندان مي كشيدند.

اعتصاب غذا كردند. روان پزشك زندان از يكي شان پرسيد چه خصومتي با رييس جمهور ويلسون دارد؟ گفت: خصومتي با او ندارم. مشكل من با مقام قانوني اوست. مشكل من با قانون نابرابر است. تا زماني كه اين قانون اصلاح نشود، تمام زنان اين مملكت زنداني هستند.

كفش البته توي سرشان نخورد. دهان هايشان را به زور باز كردند و به آنها غذا خوراندند. پشت سر هم استفراغ مي كردند و از بيني و دهانشان خون مي آمد. موضوع به بيرون درز كرد و مطبوعات جنجال كردند. بلوايي به پا شد و رييس جمهور مجبور شد لايحه حق راي زنان را به سنا تقديم كند.

لحظه هاي پيش از راي گيري، در حالي كه يك راي كم داشتند رهبران معنوي جنبش، اين جملات را رد و بدل كردند:

- مي رم زلاند نو. اونجا زن ها از 1893 حق راي دارن.
- مي خواي بري گوسفند چروني؟ تو روسيه هم زن ها حق راي دارن!
- زمستوناش طولانيه.
- بيل زدن از گوسفندچروني بهتره.

لايحه راي آورد. فرشته هاي آرواره آهنين پيروز شدند.

صد سال بعد...

زن ها براي برگزاري تجمع در اعتراض به قوانين تبعيض آميز تقاضاي مجوز مي كنند. مجوز نمي دهند، بدون مجوز تجمع مي كنند. مردم كاري ندارند، نيروهاي پليس كار را به خشونت مي كشند. روزنامه ها حق ندارند چيزي بنويسند. زنها دوباره عزم تجمع مي كنند، كرور كرور بازداشت مي شوند و تجمعي شكل نمي گيرد. پليس هاي زن هم زن ها را مي زنند. آنها را روي زمين مي كشند و دستشان را مي شكنند. اتهامشان اقدام عليه امنيت ملي و بر هم زدن نظم عمومي است. دادگاهي مي شوند. دوستانشان براي حمايت از آنها به دادگاه مي روند. همه را بازداشت مي كنند. حكم هاي سنگين و حبس هاي تعزيري طولاني مدت صادر مي كنند. كمپين يك ميليون امضا براي تغيير قوانين تبعيض آميز جرم مي شود. امضاي كمپين جرم مي شود. جمع آوري امضا جرم مي شود و براي هر جرم جريمه اي سنگين در نظر مي گيرند.

لايحه حمايت از خانواده، چندزني را مجاز مي شمارد. زن ها ساكت نمي نشينند. اعتراض مي كند. به لايحه نه مي گويند. به سراسر ايران مي روند و كارت پستال هاي "نه به لايحه ضد خانواده" را مي فروشند و مردم را به اعتراض تشويق مي كنند. به مجلس مي روند و با نماينده ها ديدار مي كنند. نماينده ها يا نمي پذيرند، يا وعده سر خرمن مي دهند. به طور موقت لايحه تعليق مي شود. بار ديگر دوباره به صحن مجلس مي رود.

در دادگاهها هنوز حكم سنگسار صادر مي شود. خشونت خانگي چيزي عادي است. قتل هاي ناموسي ادامه دارد. سن مسووليت كيفري دختران 9 سال است. چند زني كاملا قانوني است. سقف شيشه اي جلوي ارتقاي زنان شاغل را مي گيرد. سهميه بندي جنسيتي حق بسياري از زنان را براي تحصيل زايل مي كند. زنها را به استاديوم فوتبال راه نمي دهند. به كودكان زناني كه همسر غير ايراني دارند شناسنامه نمي دهند. زنها حق طلاق ندارند. وقتي متاهل مي شوند تمام اختيارشان به شوهر واگذار مي شود. نمي توانند بدون اجازه درس بخوانند يا كار كنند. ميان زن "مدخوله" و "غيرمدخوله" يك دنيا فاصله است و بخش مهمي از قوانين را، همين دخول تحت تاثير قرار مي دهد.

زن ها – و مردها- حق راي ندارند. اعتراض مي كنند. سكوت مي كنند. سبز مي پوشند. گلوله مي خورند و مقابل چشم ميليون ها نفر جان مي دهند. بهشان تجاوز مي شود. جسد سوخته شان را در بيابان رها مي كنند. دهها هزار نفر را بازداشت مي كنند. عده اي در زندان و عده اي خارج از زندان مي ميرند. بسياري مجبور مي شوند بروند. آنها كه مانده اند، تحت فشار پرچم ها را زمين مي گذارند و گوشه مي گيرند.

"آقاي رييس جمهور! زن ها چه قدر بايد براي احقاق حقوقشان صبر كنند؟"

- مي رم زلاند نو! اونجا زن ها از 1983 حق راي دارن
- آره. منم راه مي افتم. تو راه تصميم مي گيرم كجا برم

لايحه اي نيست كه راي بياورد. زن ها دوباره و دوباره و دوباره پرچم هاي زمين افتاده را دست مي گيرند. ديوار محكوم است به فرو ريختن و فرشته هاي آرواره آهنين، يك روز لب به خواندن مي گشايند.

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

امشب ولنتااااينه!

تعطيلات نيمه خرداد بود و من روزنامه فقيد هم ميهن كار مي كردم. قرار بود يك گزارش بگيرم از يك روز دادگاه خانواده و آن روز از صبح تا ظهر توي دادگاه پرسه زدم. دقيقا يادم هست كه يك خانم با مانتوي سفيد و شال آبي، داشت گريه كنان توضيح مي داد كه به خاطر اينكه قبلا ازدواج كرده بوده، به پيشنهاد شوهر دومش گواهي بكارت دروغي ارايه مي دهد به سركار مادر شوهر و بعدها كه مي فهمد بلوايي مي كند كه زن بيچاره مجبور مي شود رسما مهريه و نفقه اش را بپردازد و حالا هم شوهر دوم مي خواست طلاقش دهد و هيچ چيز هم دستش را نمي گرفت.

صحنه دوم اوايل جاده بود كه ما منتظر آمدن تو و برادر دو قلويت بوديم و شايد كمي فحشت دادم كه مگر عقلش نمي رسيده زودتر راه بيافتد. چه قدر توي راه مانديم! سيل جاده را برده بود و با بدبختي رسيديم و شما دو تا ديرتر از همه. حافظه قوي اي دارم لا مصب! يادم است توي راه چه گذشت و گمتان كرديم و اولويه لقمه مي كردم براي همسرفانم و آسمان چه قدر زيبا بود و كهكشان راه شيري پيدا. يادم است مسير را از خوابگاه تا كرج و بعد كلاردشت دقيقا چه طور طي كرديم. يادم هست من و آن دوست ديگر كجا بنزين زديم و او يادش رفته بود كارت سوختش را بردارد و مامور پمپ بنزين بهش دادش. يادم است در آن سفر بود كه من با محسن نامجو (رضي الله) آشنا شدم.

يادم است چه ها خريديم و خورديم و يادم است از سوسيس و تخم مرغي كه درست كردم عكس گرفتيم و شب ها توي بالكن مي نشستيم. يادم هست كليد توي قفل در ماشينت گير كرده بود و رفتي تعميرش كني و ما هم رفتيم لب ساحل و خوابيده بودم روي شن ها و چه قدر دلم سيگار مي خواست. پول سيگارم را تو حساب كردي، يادم هست. اولين سيگار را اما، توي همان بالكن دود كردم. ته اش را تو لطف كردي پرت كردي برايم.

يادم هست كنار رودخانه را. تي شرت زرشكي ات يادم هست و يادم هست آمدي روي سنگ كناري ام نشستي و گفتي چه قدر عاشق شمالي. يادم هست دستت را گرفتم كه توي آب پرت نشوي. نمي گرفتم هم پرت نمي شدي، اما... يادم هست تك تك رفتارت را و يادم هست دقيقا اين جمله را كه گفتم: اين دو تا احمق هر كدام فكر مي كنند من دوست اون يكي ام!

يادم است سيمين بري مي خواندي مدام و به طرز عجيبي ساكت تر از هميشه بودي و يك جوري بودي كه هيچ وقت نبودي. دست پاچه بودي اما من به خودم نمي گرفتم. با خودم مي گفتم: اين و عشق؟ عمرا! بعدها گفتي و فهميدم كه بله! دقيقا عشق بود. من كور بودم، الاغ بودم، اصولا من هيچ وقت نمي فهميدم آدم ها چه احساسي به من دارند و تو هم كه ويژه بودي كلا. عقل جن هم نمي رسيد كه تو عاشق من بشوي. به خاطر همين وقتي مي خواستي بروي بيرون اعتماد كردم و موبايلم را دادم دستت. بعدها گفتي كه به اعتمادم خيانت كرده اي و اس ام اس هايم را خوانده اي. وگرنه من تا صد سال هم نمي فهميدم دليل اينكه عين رضاخان برگشتي چه بود.

امروز عكس هاي آن چند روز را مرور كردم. دقيقا توي صورتت نگاه كردم و لبخندت. با خودم گفتم اِاِاِ! اين آقاهه شوهر من است! جالب نيست؟! چه طور مي توانستم عنق باشم كنارت و فكر كنم تو يك آدم شوخ بي احساسي و احتمالا در كارنامه ات لشكري دوست دختر داري كه از كنار هر كدام با جوكي و خنده اي گذشته اي؟! آدم شناس خوبي نبوده ام هيچ وقت اما، تو هم ظاهر و باطنت از زمين تا آسمان فرق داشت و خيلي خيلي خسيس بودي در گشودن فكر و قلبت براي ديگران. يقه ات اگر نمي كردم، دو ماه بعدش كه هيچ، 10 سال بعدش هم نم پس نمي دادي و الآن داشتي توي بلاد كفر مجردي سير مي كردي و همانجا ماندگار مي شدي.

قلبم به تپش مي افتد اينها را كه مي نويسم. اين طوري است ديگر! به قول ماياكوفسكي، لغت عشق حتي در خونمستي جنگ زيباست. حالا به قول اندي، امشب تو در راهي و عمر جدايي كوتاه است. عمر جدايي "كل يوم" بر و بچ به قول آقاي قلعه نويي، كوتاه باشد ان شاء الله، ما در صدرشان.

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

جانا سخن از زبان ما مي گويي

Life.. has betrayed me once again
I accept that some things will never change
I've let your tiny minds magnify my agony
and it's left me with a chemical dependency for sanity
...Yes, I am falling
?how much longer 'till I hit the ground
I can't tell you why I'm breaking down
Do you wonder why I prefer to be alone
?Have I really lost control
I'm coming to an end
I've realized what I could have been
I can't sleep so I take a breath and hide behind my bravest mask
I admit I've lost control
...Lost control

مثبت انديشي سبز

از وسط جمعيت زل زده بود به من. نزديك شد و چشم انداخت تو چشمم و قنداق تفنگش رو به سمت صورتم نشانه رفت: تو بودي به من فحش دادي؟
- بله؟!
- بزنم دماغت رو بشكنم؟ مي خواي پياده ت كنم همينجا له ت كنم؟
من شيشه رو نكشيدم بالا. اون هم منو نزد. نمي تونستم شيشه رو بكشم بالا. همون طور كه نمي تونم وقتي حمله مي كنن فرار كنم. من به خاطر كاري كه نكردم هراسان نمي شم. من ازش متنفر نيستم و كوچكترين حرفي هم بهش نزدم. مي فهمم كه سراپا توهم بود. با اينكه خيلي ناراحت شدم و ترسيدم، و با اينكه ماشين برادرم رو با ضربه هاي تفنگش له كرد، من مي فهمم كه اون نمي دونه. اون هشت ماهه كه آماده باشه. اون نفرت مردم رو توي چشمشون مي خونه. مي فهمه كه همه از خودش، باتومش و تفنگش متنفرن. به همين خاطر هر لبي كه مي جنبه، فكر مي كنه دارن بهش فحش مي دن.
چرا اين كارو كرد؟ حتما همينه كه گفتم. مگر مي شه آدم ها بدون اينكه هم رو بشناسن دشمن هم باشن. من از خودش متنفر نيستم. من از باتوم و تفنگش متنفرم.
پي نوشت: از چي بايد بترسيم؟ چرا بايد نااميد باشيم؟ شكستيم و بند خورديم، بارها و بارها. و بر خلاف ظروف چيني، هر بار محكم و محكم تر شديم. اين بار هم از قاعده مستثنا نيست.

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

درد

آن روزها من به قول فرزانه (no nick name any more) مثل يك مرد كار مي كردم و پر بودم از جاذبه هاي كاذب. دنبال جاذبه واقعي نبودم اصولا. رقصيدن بلد نبودم و قوز مي كردم و لباس بگي مي پوشيدم و هزار و يك كار نا به هنجار ديگر. آن روزها هفت صبح بيدار مي شدم، سر كار مي رفتم و بعد دانشگاه و بعد برنامه هاي ديگر و (كار عشق هم نداشتم خدا را شكر) هميشه دير مي رسيدم خوابگاه و تاخير مي خوردم. شب ها روي يك تخت چوبي داغون سفت مي خوابيدم. تشك نداشتم مثل آدم. يك پتوي نازك بود. مرتاض بودم يك جورهايي. آترپاي نوار مرثيه ايگناسيو را داشت و شب ها گوش مي داديم. اوج شبانه روز من اما، شب هايي بود كه هم اتاقي هايم پي گشت و گزار بودند و من تنها بودم. شب هاي خوابگاه، نا فرم تاريك بود. زور مهتابي هاي هميشه روشن سالن نمي رسيد كه شبمان را روشن كند. من اما نوار مرثيه ايگناسيو را مي گذاشتم توي ضبط قراضه بچه ها و گوش مي كردم، تنها توي تخت:
دريا خنديد در دور دست
دندانهايش كف و لب هايش آسمان
تو چه مي فروشي دختر غمگين سينه عريان؟
آب درياها را مي فروشم آقا
پسر سياه قاطي خونت چي داري؟
آب درياها رو دارم آقا
اين اشك هاي شور از كجا مي آيد مادر؟
آب درياها را من گريه مي كنم آقا
من و اين تلخي بي نهايت، سرچشمه اش كجاست؟
آب درياها سخت تلخ است آقا

دو جفت پا را احساس مي كردم كه روي سينه ام ايستاده و بعد ناگهان خالي مي شدم. انگار كه درونم هيچ چيز نيست و چگالي ام كم است و همه حجمم و جرمي ندارم. گريه نمي كردم اصلا. خوب بودم. اما نمي دانم چرا درد مي كشيدم.

خدايا...

سي و دو بند از سي و سه بندم مي لرزد. يك بند فقط، مشغول تايپ كردن است.

ساز و كار غم

غم، چيزي شبيه يك درد است كه از محل دقيق احساسات آدم شروع مي شود. درست از وسط سينه. بعد در شيار زير سينه به سمت چپ پخش مي شود و همزمان، پيكش را سراغ گلو مي فرستد. پيك غم از ميان سينه به سمت گلو قد مي كشد و مي خراشد و ناحيه زير دو گوش را تحت تاثير قرار مي دهد. بعد آدم صورت درد مي گيرد، نفسش مي گيرد، به نفس نفس مي افتد و سرخ مي شود و مي سوزد و آخر سر، اشكش در مي آيد.

چنين ساز و كاري دارد غم. اينكه چيزي نيست، رو بهش بدهي، ك.و.ن آدم را پاره مي كند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

خالي

دل گوشه سينه را كبابي كرده است
يك كاسبي توپ حسابي كرده است
اين آمدن و رفتن نا هنگامت
ريده است به ما، كار خرابي كرده است

سه سوژه

اولا كه:
خداوكيلي در اين مملكت حاشيه فوتبال بسيار جذاب تر از خود فوتباله. يكي از بزرگترين دروازه بان هاي مملكت، موقع ورود به زمين و جا گرفتن تو دروازه تيك مي زنه، بعد مي گه اين يكي چيزيه بين خودم و خودم. يكي از بزرگترين مربي ها مي گه: خانم فاطمه زهرا باعث شد تيم من ببره! آقا خودت داري مي گي "خانم" فاطمه زهرا. مگه نمي دوني خانم ها رو توي استاديوم راه نمي دن؟ درسته كه ايشون خارجي هستن، اما خارجي ها رو هم توي بازي هاي داخلي راه نمي دن! بعدم دو تا هم تيمي، يكي مو قشنگ و ديگري چشم قشنگ، به قول فردوسي پور همديگه رو وسط زمين گاز مي گيرن و خواهر و مادر همديگه رو مورد عنايت قرار مي دن.

ثانيا كه:
يك اس ام اس به دست رسيد كه شعرش خيلي باحال بود. متنش اين بود: "اي گنده تر از رستم و آرلوند و شرك، پولدار تر از سهامداران اپك، اين بار هم انگار تو شانس آوردي، ما خوشه سه شديم و تو خوشه يك" وقتي خواستم اين پيامو واسه مامانم مي فرستادم دليور نمي شد. هر چي مي فرستادم دليور مي شد اما اين نمي شد. حدس زدم كه شايد فيلتري در كاره و كلمه خوشه رو براش فرستادم. دليور نشد. احمدي نژاد رو فرستادم دليور شد. انواع خوشه رو امتحان كردم: khooshe, khushe.... نشد كه نشد. آخر اينجوري نوشتم kh.u.sh.e در كمال ناباوري فرستاده شد!!! فكر كن! من هنوزم باورم نمي شه. يعني كلمه اي مثل خوشه رو فيلتر مي كنن؟ اصلا مگه اس ام اسم فيلتر مي كنن؟ اين يكي رو من نمي دونستم!

ثالثا كه:
تو فيلم "هميشه پاي يك زن در ميان است" يادتونه كه هيچ كس به گلشيفته اهميت نمي داد؟ ماشينا واسش نگه نمي داشتن و بچه همسايه چنگش مي زن و سر كار هم رييسش بهش بي محلي مي كرد. اما از لحظه اي كه از دفترخونه اومد بيرون و طلاق گرفت، ماشين ها به خاطرش تصادف مي كردن و توي دفترش پر از گل مي شد و پسر بچه همسايه سفت بغلش مي كرد و ولش نمي كرد.

حالا دقيقا از زماني كه زوج مكرم از كشور خارج شده، موجي از پيام ها و اي ميل ها و تماس ها از آدم هايي كه صد ساله ازشون خبري نيست اينجانب رو نشانه رفته. از كجا مي فهمن خدا وكيلي؟ بو مي كشن انگار مردان برومند اين جامعه.

پي نوشت: نه به روزهايي كه لال مي شوم، نه لحظه هايي كه صد تا سوژه در ذهنم اين ور و آن ور مي رود.

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

خوشه يك

اشتباه نكنيد. من نمي خواهم ناله كنم. من فقط مي خواهم وضعيت يك خوشه يكي را تشريح كنم. احتمالا شما نمي دانيد خوشه يكي چه جور آدمي است. چون همه اطرافيان شما يا بي خوشه اند و يا خوشه سه اي. راننده آژانس محل آقاي ما بهش گفته بود كه كارگر زحمت كش شهرداري محلشان از او خواسته كد ملي اش را اس ام اس كند ببيند خوشه چند است. خودش موبايل نداشته آخر. كارگر زحمت كش شهرداري محله راننده آژانس محل "آقامون" كه بيچاره ترين آدمي است كه آقامون اينا مي شناسند خوشه دويي است.
اما بيچاره ترين آدمي كه ما مي شناسيم كيست؟ او خانمي متشخص است كه براي كمك در كار منزل در هفته يك بار به خانه ما مي آيد. آخه مامان ما از زماني كه زانويش را عمل كرد و دست درد هم گرفت نمي تواند كار منزل بكند. ما هم كه از بچگي گشاد بوديم. اما وقتي آن خانم مي آيد و بچه بيچاره اش را هم كه تازه يك ساله شده مي آورد (او از 4 سال قبل از حامله شدن هم در منازل كار مي كرد) ما هم پا مي شويم كمكش مي كنيم زود كارش تمام شود برود. اين خانم شوهرش هم معتاد و بيكار است و جديدا از زماني كه بچه دار شده و همسرش نمي تواند زياد كار كند خودش هم شغل نظافت ساختمان را پيش گرفته است. اما اين چهارشنبه كه اين خانم به منزل ما آمد مطلع شديم او از خوشه سوم است. كلي از حرصمان گريه كرديم خانوادگي و بعد گفتيم حتما برود اعتراض بزند. خلاصه...
خوشه يكي كيست؟ من يك خوشه يكي هستم. شوهرم مرا ول كرده رفته پي گشت و گذار در بلاد كفر و در چنگال خونخوار استكبار، مع ذالك، دارد طعم نا آشناي آزادي را مي چشد. وقتي كه او رفت ما يك عدد كاهو، 6 عدد خيار، 7 عدد پرتقال و چهار كيلو برنج جاهازمان كه جديدا كرم گذاشته بود ور داشتيم آورديم خانه بابامان. از همان روز اول مريض شديم و افتاديم. شنبه كه شد مجبور شديم كار كنيم چون چاره ديگري نداشتيم. به صفحه خالي كه پول نمي دهند. اما به هر جا زنگ زديم به بن بست خورديم و چون مريض احوال بوديم، با اينكه شب 9 ساعت خوابيده بوديم در طول روز دو بار ديگر و هر بار دو ساعت خوابيديم. بعد مامانمان گفت: دو عدد تخم مرغ را نيمرو كنم با نمك فراوان بخوري حالت جا بياد؟ ما قبول نكرديم بخوريم. به طور ناگهاني فشارمان را گرفتيم ديديم 15 روي 9 است. ما كه هميشه فشارمان 9 روي 5 است! خوب شد تخم مرغ شور نخورديم.
يكي ديگر از علايم خوشه يكي بودن ما اين است كه در خانه پدري پكيج نداريم و يك خانه بزرگ سه خوابه را با شومينه گرم مي كنيم. البته فكر مي كنيم گرم مي شود ولي در واقع هميشه داريم يخ مي زنيم. وقتي كه ما رفتيم توي اتاق سرد تا به اينترنت وصل شويم، و ديديم شوهرمان هنوز شماره تلفن خونه خواهرش رو واسه ما نفرستاده، خيلي عصباني شديم. اما بعد بابامون مارا از اتاق بيرون كرد و گفت بيا بيرون بذار عمه ات بخوابه. آخه وقتي كه ما عروسي كرديم عمه مون اومد مهموني و توي اتاق ما او را اسكان دادند. وي هنوز در مهماني به سر مي برد. بيچاره عمه گفت من خوابم نمياد اما بابامون به زور به ما گفت بيا بيرون و ما بي جا و مكان شديم. تا اينجا ما يك زن تنها هستيم كه مريض است و مسكن ندارد و بايد براي در آوردن خرجي كار كند اما منابع آگاه با او همكاري نمي كنند. بيشتر هم هست. بچه خواهرمان وقتي كه ما را آواره ديد رفت يك ميز عسلي آورد و لپ تاپ ما را گذاشت روش و اون يكي بچه خواهرمان رفت صندلي حموم رو آورد و گفت بشين رو اين و اينگونه آن دو براي من يك ميز كامپيوتر طراحي كردند. اما ما سردمان است و مريضيم و توانايي جسماني كار كردن را نداريم و فشارمان 15 روي 9 است و جاي خواب نداريم.
ايضا من اصلا فكر نمي كنم كه با نمك هستم و اين پست را صرفا براي بهبود شرايط روحي مي نويسم. يك دختره توي خوابگاه بهمان ياد داد هر وقت دپرس شديم و احساس تنهايي كرديم 10 بار تكرار كنيم كه انقزه هستن دل به من بستن! واقعيت امر اما، اين است كه من يك خوشه يكي هستم كه ميز كامپيوترش ميز عسلي و چهارپايه حمام است و بايد پشت همين ميز كامپيوتر حدود 7 هزار كلمه مطلب بنويسم.