۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

80 سال قفس، 15 سالش تنگتر

دیکتاتورها، آقا عزت، ایستاده هارت و پورت می کنند، نشسته سقوط می کنند، خوابیده می میرند. امثال شما اما، آدم های مبارزه، ایستاده زندگی می کنند، ایستاده می میرند.

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

از هر رقم خشونت جنسی

بهش زنگ زدم که: آقا من شماره شما رو از استادم گرفتم و گفته که می تونید دسته تار منو تعمیر کنید. می گه: "من تارساز نیستم من زرکوبم." پیش خودم گفتم شاید منظورش زرکوبی روی سازه و با اصرار می گم: استاده من گفت شما ممکنه کمکم کنید، امکانش نیست که ساز منو تعمیر کنید؟ وقتش رو دارید؟ می گه: "می تونم کمکت کنم، اما نه در زمینه تعمیر تار." منم به منظور نمی گیرم طبعا، حرف خاصی نیست. خداحافظی می کنم و گوشی رو می ذارم. ده دقیقه بعد اس ام اس میاد.
وسط پرزنتیشن رییس هستم. رو صندلی جلویی من معاون وزیر نشسته و رییس داره با لهجه فرانسوی ش توضیح می ده که ما چی هستیم و چه می کنیم. هر از گاهی نگاهی به ما می اندازه که تایید بگیره که آیا همه چیز درسته یا نه. منم درست دارم تو چشماش نگاه می کنم که اس ام اس میاد. می خونمش:
"چی شد رو پیشنهادم فکر کردی خانم تار شکسته؟"
همین یک جمله. همین یک جمله از آدمی ناشناس که فقط صدای منو شنیده و ضربان قلب من تند می شه. تند و تندتر می شه. نفس نفس می زنم داغ می شم و چشام پر اشک می شه. رییس با تعجب نگاه می کنه و من نمی تونم به خودم بیام. نمی تونم فکر کنم "گور پدرش" حواست رو جمع کن. عصبانیت و ناراحتی، تمام وجودم رو می گیره.
دوباره زنگ می زنه. دوباره اس ام اس می زنه که می خوام بیام ملاقات تار شکسته ت. دوباره همون حالت ها بر می گرده.
تا به حال احساس کردین داره بهتون تجاوز می شه؟
بازجوی وزرا بهم گفت: "سارا خانم، عزیزم" و من احساس کردم داره بهم تجاوز می شه.
نا توانی در گفتن "چشم" یک طرف، نا توانی در "نگفتن چشم" طرف دیگه. زمان هایی هست که تو ظلمی که بهت می شه با تمام وجود حس می کنی اما کاری از دستت بر نمیاد. یا بی هیچ دلیل مشخصی مسخ شدی، یا کار دیگه ای از دستت بر نمیاد.
سوم راهنمایی بودم و مترو تازه افتتاح شده بود. با هدی داشتیم تو کوچه باغ های بنفشه راه می رفتیم که دو نفر بهمون نزدیک شدن. یکی شون باسن منو گرفت، اون یکی مال هدی رو. هدی وحشت کرده بود. من عصبانی بودم. انگاری هر چه آدرنالینه تو خون من تزریق شد. من نمی دونستم چی کار می کنم. تنهایی افتاده بودم به جون اون دو نفر و کتکشون می زدم. اونام مرد گنده بودن و حسابی منو زدن. یکی می زدم دو تا می خوردم. عصبانی بودم. داشتم منفجر می شدم و همه ش پیش خودم فکر می کردم چرا؟ آخه چرا؟ آخه به چه حقی؟
هدی دستمو کشید و فرار کردیم. تا لحظه ای که برسم به خونه احساس می کردم دارن دنبالم میان. یه سنگ بزرگ با خودم برداشتم و تا ایستگاه اتوبوس آماده باش بودم که بتونم از خودم دفاع کنم.
من خطرو حس نمی کردم، هدی حس کرده بود. هدی می ترسید اتفاق بدتری بیفته و مدام دست منو می کشید که ولشون کن بیا. من فکر می کردم باید حقشونو بذارم کف دستشونو کم نمیاوردم.
و اون تب و تپش قلب و چشمای پر اشک، تا چند روز ولم نمی کرد.
بدتر از اون، 10 سالم بود و داشتم تو خیابون اصلی راه می رفتم. نزدیک خونه بودم که یکی از پشت سر اومد روسریمو زد بالا و دست زد به موهام. چشماش خیس بود انگار قطره ریخته بود همین الان. و خنده کثیفی داشت. الان که فکر می کنم سنش زیاد نبود اما برای من خیلی زیاد بود، 18 ساله بود کم کم. اولین بار بود که تب می کنم و تپش قلب می گیرم و می رم تو اتاق، گریه می کنم و پشت در می شینم و کسی رو تو راه نمی دم.
هر بار که چنین اتفاقی می افته، همه این اتفاقا با هم یادم میان، عین قرآن تو شب قدر به یک باره به من نازل می شن. شبی رو به یاد میارم که سوار تاکسی شدم. از عوارضی تا کرج. احساس می کردم یه چیزی داره می خوره تو پهلوم. تا نگاهمو بر می گردوندم، حس می رفت. یک ربعی وضعیت همین بود. تا اینکه آروم دستمو از سمت دیگه به پهلوم نزدیک کردم و گرفتمش. دوباره تب و تپش قلب و این دفعه لرزش. داد می زدم: دست شما اینجا چی کار می کنه؟ و مرد خونسرد، بی اینکه حتی چهره ش تغییر کنه یا منو نگاه کنه گفت: می خواستم موبایلم رو از جیبم در بیارم.
یاد محمود افتادم، تازه از هلند برگشته بود و یه ریز حرف می زد. اول هر جمله ش می گفت: شما ایرانیا... ازش خوشم نمیومد. اما یه بار حقیقت تلخی رو گفت: همه ما مشکل جنسی داریم. همه ما دست کم تو بچگی انگشت شدیم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه


این جانب ابر اردیبهشت، فرزند پیر مغان، در همین جایگاه مقدس شهادت می دهم، که در این روزگار سرد خیانت -اینکه می گویند عشق فقط پنج سال دوام دارد دروغ است- عشق دست کم هشت سال دوام دارد.


هشت سال رنج دارد کم کم.