۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

تا چه پيش آيد

وقتي بيست و پنج ساله مي شوي، ديگر بيست ساله نيستي. دلت مي خواهد موهايت را بلند كني به اين اميد كه يك روز كه به صحرا مي روي، لايش باد بخورد. بار عام نمي دهي براي روز تولدت، توي نشر ثالث. آن چند تا اس ام اس خشك و خالي تبريك را هم ديگر از پسرهاي مردم نداري. دست كشيده اي از كار دل به قول شهاب، رفته اي توي كار گل. ديگر ترست از سال پيش رو به هاله نور محدود نمي شود، تنت مي لرزد از اينكه درست بيست و پنج سال بعد از تولدت ميان موشك باران، جنگ آنقدر نزديكت شده كه بويش را حس مي كني و حتي نمي تواني به خونسردي سه سالگي مثل قديمي ترين تصويري كه از زندگي ات به ياد داري، با خمير بربري بازي كني.
خيلي چيزها فرق مي كند در عرض پنج سال. ديگر حتي با بي خوابي ركورد نمي زني. دو برابر مي خوري و يك دوم تكان نمي خوري. خسته يك قرني انگار و نه بيست و پنج سال.
فقط يك چيز فرق نمي كند. سندرم حاد تولد مثل هميشه مي آيد به سراغت. چيزي براي افتخار كردن نداري. مثل هميشه، آنها كه توي فكرت مي آيند دور مي كني و هر سال بيشتر مي فهمي كه خاطره چه چيز بدي است.

پي نوشت: كلمه هايي را كه مي خواستم پيدا نكردم، يكي ديگر از عوارض هاي بيست و پنج سالگي

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

عجب عجب

خدايا
هم از روي خودم تعجب مي كنم، هم از پشتكار تو. براي زنده ماندن و زنده نگه داشتن!