۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

آنها که سرکوب شدند و آنها که سرکوب نشدند

چند روزی است می خواهم در مورد این ماجرا بنویسم. راستش اعصابش را ندارم. دلم نمی خواهد با واقعیت خودم و دور و برم رو به رو بشوم. بلایی سرم آمده که درد دارد. خیلی درد دارد. فقط هم درد ندارد. همه احساسات بد دنیا را با هم دارد و من نمی دانم از کجا شروع کنم.

شاید از اینجا شروع کنم که رفته بودم دکتر. به خاطر اینکه موهایم مثل باران می ریزد. رفته بودم دکتر و می خواستم بروم خانه، بعد از مدت ها ماشین را بردارم و بروم دنبال مامان. یک سالی می شد که رانندگی نکرده بودم. رانندگی نکردنم هم دلایل احمقانه خودش را دارد. داستانی است برای خودش. خلاصه نشستم توی تاکسی. عقب ماشین مردی نشست، بعد یک زن و بعد من. اصلا به این دلیل نشستم که کناری م زن بود وگرنه صبر می کردم تا ماشین بعدی. اما مرد اشتباه سوار شده بود. پیاده شد و مرد دیگری سوار شد و خب قاعدتا کنار من نشست. یک پسر جوان، با قیافه کاملا موجه. یعنی از آنها که همکلاسی مان هستند، همکارمان هستند، توی تجمع شعار مرگ بر دیکتاتور می دهند و ... یعنی لباس هایش مرتب بود، چهره اش مریض یا هیز نبود و خیلی ساده، آدمی نبود که آدم بترسد کنارش بنشیند. اصلا هم بهم نچسبیده بود. دو سه دقیقه گذشت و نزدیک نیامد، فقط پایش کج شد. بعد کمی روی صندلی جا به جا شد. از زیر عینک آفتابی نگاهش کردم و دیدم خیلی محترمانه، در کمال خونسردی، سوییت شرتش را انداخته روی پایش و دستش آن زیر است. و بله! در کمال آرامش دارد عضو جنسی اش را می مالد.

و درست در آن لحظه فهمیدم که سرکوب شده ام.

از عصبانیت داشتم منفجر شدم و هیچ چیز نمی گفتم. پاهایم را کامل جمع کرده بودم توی بغلم. قلبم دویست تا می زد و نمی دانستم باید چه کار کنم. بگویم آقا لطفا دستت را در بیار بذار رو پات؟ بگویم پیاده می شوم؟ فحش بدهم؟ کتک بزنم؟ نه هیچ کاری نمی توانستم بکنم و رسما احساس می کردم دارد بهم تجاوز می شود.

فقط توانستم بگویم خودتو جمع کن و او بی اینکه نگاهم کند، کمی سمت در ماشین رفت و کارش را ادامه داد. چشم هایش را بسته بود و لب هایش را می لیسید.

خب می دانید! این عالی است! به اهدافتان رسیده اید. من سرکوب شده ام. منی که در 15 سالگی مردی را که دو برابرم بود به خاطر اینکه به باسنم دست زده بود کتک زدم، سه تا خوردم اما یکی هم زدم، سرکوب شده ام. و دقیقا نمی توانم بگویم کدام ابزار موفقیت آمیزتان مرا سرکوب کرده! گشت ارشاد یا پلیس ضد شورش؟ آها! فکر کنم فهمیدم! این که زن های باغ خمینی شهر علیه السلام نبودند که بهشان تجاوز شده، اینکه آن زن اصلا برای چی با دوست پسرش به روستای اطراف کاشمر رفته که 50 نفر بهش تجاوز کنند، اینکه آن دخترهای بی صاحب اصلا برای چی می روند دانشگاه که بعدش بروند طرح پزشکی شان را در روستاهای گلستان بگذارنند، احتمالا این مرا سرکوب کرده. شاید هم نه، اینکه من حیفم، من مفت نیستم، کسی که مرا می بیند باید پول آب و برق و شارژ خانه را بدهد، اینکه بدحجابی از اختلاس مهمتر است، اینکه متجاوزان به یک زن، به خاطر احصان نداشتن به همسرشان تبرئه می شوند مرا سرکوب کرده.

حال سر چوبه دارتان را بگیرید بالاتر. در ملا عام. اعدام کنید.