شاید این حس لعنتی از لحظه ای شروع شد که عکس آقای اسطوره رو تو بغل زنش دیدم. نمی دونم کدوم نامردی نوت زده بود "لحظه خداحافظی" که اون جوری حالم به هم ریخت.
قرار بود بریم سینما، آخه سالگرد اولین اس ام اس بود و می خواستیم جشن بگیریم. اما جشنمون ختم شد به سالاد ماکارونی و چای و دی وی دی دوم فیلم عروسی.
خیلی انرژی داشتم اون روزا. هر فرصتی رو تبدیل می کردم به موقعیت مبارزه. حالا یه تیکه پارچه سبز باشه که بدوزم به لباس عروسم، یا که کیک عروسی باشه با خامه سبز، یا که شعری که روی کارت دعوتم می نویسم.
و یه بخشی هم به ابتکار پسر رییس قبیله، شریک زندگی م، شد سرود پایانی عروسی مون: نام جاوید وطن، با صدای دریا دادور.
از خاطرات متنفرم، حتی اگر خوب باشن. اگه بد باشن که ذاتن بدن، اگرم خوب باشن، بعد یه مدت دست یافتنی نیستن و بد می شن. و لعنت به حافظه ای که با یه اشاره، هر چه خاطره است یک شبه به قلبت نازل می کنه.
خیلی ها رفته بودن، اما بعضی ها مونده بودن. همه حلقه زده بودن، وی ها رو گرفته بودن تو آسمون و می خوندن.
خیلی آخر خوبی بود. احساسات همه فوران زده بود و موقع خداحافظی، نیما رو دیدم با چشمای سرخ. فهمیدم که یاد دایی ش افتاده. بغلش کردم، یه بغل گریه دار.
دو سال از سفر ناگزیرش می گذشت و من خیلی تمرکز کردم که گریه نکنم. با خودم می گفتم اون روزا تموم شده (در حالی که نشده بود) و می گفتم نه. من اینجا حال کسی رو بد نمی کنم. نفهمیدم چی شد واقعا. و من بغلش کردم، یه بغل گریه دار.
روزگاری کسی رو دوست داشتم، که هیچ وقت بغلش نکردم. یه شب خواب دیدم برادرش (که تو زندان بود) داره اعدام می شه و من سفت بغلش کردم، یه بغل گریه دار.
همه این صحنه ها در کسری از ثانیه از جلوی چشمم گذشت. من داشتم به پایان فکر می کردم. (شب تنهایی ام در قصد جان بود، خیالش لطف های بیکران کرد) به قلبم گفتم انقدر محکم نزن، تو آروم باش، پایان مال تو نیست، پایان مال کسیه که دلیل همه این بغل های گریه داره.