۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

مسواک


دیگر فرار نکن سارا
دیگر فرار نکن. بالاخره یک روزی باید بیاید که بایستی جلوی آینه، جوش زشت توی صورتت را ببینی و بفهمی که آنقدرها که فکر می کنی زیبا نیستی و خودت را هم نمی توانی زیر خروار کرم پودر پنهان کنی. – آنقدر که بویش از توی ماشین، وقتی که کنار خیابان ایستاده ای احساس شود-
دیگر فرار نکن سارا، از پای این کیبورد سفت و صفحه سخت، به چای و قهوه  و سیگار پناه نبر. نه. فایده ندارد. قبول کن که ترس، آن پیرمرد عبوس زشت، با چشم های براق نازی، یک لحظه هم تنهایت نمی گذارد و تو، سالهاست که از آغوشی به آغوش دیگر، به دنبال سنگری برای پنهان شدن از دستش. مثل بچه تازه زاده شده که انگشت مادر را، دست های تو پشت مرد را چنگ می زند از ترس سقوط، افتادن و دیگر باز نایستادن، مردن و نبود شدن.
سارا قبول کن که چند تکه از تو، سه سال پیش توی خیابان جا ماند. بیهوده فکر کردی که بند زده ای خود را، تمام هزار تکه ات را با چسب چوب و زیرکانه. چند تکه از تو توی خیابان، میان خون و اشک ناگزیر و فریاد و درد دیافراگم جا ماند. چند تکه از تو نیست، سارا، و تو برای همیشه ناقصی. زیر گلویت از درد بوسه های خنجر درد می کند سارا و تو، بله، تو هم از ترس بوییده شدن، بعد از دوستت دارم گفتن مسواک میزنی. لا اقل جرات داشته باش، جلوی آینه مسواک بزن، نه توی رختخواب.

هیچ نظری موجود نیست: