۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

چيزي شبيه دعا

اينترنتي كه امروز هست ممكن است فردا نباشد. و من همين جوري براي ثبت در تاريخ مي نويسم:
دو هفته از زندگي رسما مشتركمان مي گذرد. او آرام گرفته خوابيده و من با نور شمع و لپ تاپ مي سازم. اين لحظه را هرگز فراموش نمي كنم. اضطراب شديدي دارم. احساس مي كنم صبح فردا "تانك" اولين چيزي است كه خواهم ديد.
وقت كركري خواندن است، مي دانم اما، احساس "گمشده ها" را دارم. "ديگران" كسان ديگري از ما را با خود مي برند آيا؟
آن روزهاي بعد از فاجعه، روزهاي آخر خرداد را مي گويم، هر شب از او مي پرسيدم، شب ديگري هم هست؟ فردا زنده بر مي گرديم؟ اگر آن روزها و شب ها را گذراندم، اگر همان دختركم كه روي ايوان خانه مي ايستاد و موشكباران عراقي ها را بر سر مردم تهران تماشا مي كرد و خونسرد با خمير بربري گل مي ساخت، امشب را هم به صبح مي رسانم.
آمين.

۱ نظر:

مرشد سابق گفت...

ببخش! این تلخی رو من به کامت ریختم ناخواسته!