۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

مثبت انديشي سبز

از وسط جمعيت زل زده بود به من. نزديك شد و چشم انداخت تو چشمم و قنداق تفنگش رو به سمت صورتم نشانه رفت: تو بودي به من فحش دادي؟
- بله؟!
- بزنم دماغت رو بشكنم؟ مي خواي پياده ت كنم همينجا له ت كنم؟
من شيشه رو نكشيدم بالا. اون هم منو نزد. نمي تونستم شيشه رو بكشم بالا. همون طور كه نمي تونم وقتي حمله مي كنن فرار كنم. من به خاطر كاري كه نكردم هراسان نمي شم. من ازش متنفر نيستم و كوچكترين حرفي هم بهش نزدم. مي فهمم كه سراپا توهم بود. با اينكه خيلي ناراحت شدم و ترسيدم، و با اينكه ماشين برادرم رو با ضربه هاي تفنگش له كرد، من مي فهمم كه اون نمي دونه. اون هشت ماهه كه آماده باشه. اون نفرت مردم رو توي چشمشون مي خونه. مي فهمه كه همه از خودش، باتومش و تفنگش متنفرن. به همين خاطر هر لبي كه مي جنبه، فكر مي كنه دارن بهش فحش مي دن.
چرا اين كارو كرد؟ حتما همينه كه گفتم. مگر مي شه آدم ها بدون اينكه هم رو بشناسن دشمن هم باشن. من از خودش متنفر نيستم. من از باتوم و تفنگش متنفرم.
پي نوشت: از چي بايد بترسيم؟ چرا بايد نااميد باشيم؟ شكستيم و بند خورديم، بارها و بارها. و بر خلاف ظروف چيني، هر بار محكم و محكم تر شديم. اين بار هم از قاعده مستثنا نيست.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

قشنگ می نویسی دو سالی هست نوشته هات رو دنبال می کنم مثبت اندیش سبز

ناشناس گفت...

راستی اسمم هست ابراهیم