۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

درد

آن روزها من به قول فرزانه (no nick name any more) مثل يك مرد كار مي كردم و پر بودم از جاذبه هاي كاذب. دنبال جاذبه واقعي نبودم اصولا. رقصيدن بلد نبودم و قوز مي كردم و لباس بگي مي پوشيدم و هزار و يك كار نا به هنجار ديگر. آن روزها هفت صبح بيدار مي شدم، سر كار مي رفتم و بعد دانشگاه و بعد برنامه هاي ديگر و (كار عشق هم نداشتم خدا را شكر) هميشه دير مي رسيدم خوابگاه و تاخير مي خوردم. شب ها روي يك تخت چوبي داغون سفت مي خوابيدم. تشك نداشتم مثل آدم. يك پتوي نازك بود. مرتاض بودم يك جورهايي. آترپاي نوار مرثيه ايگناسيو را داشت و شب ها گوش مي داديم. اوج شبانه روز من اما، شب هايي بود كه هم اتاقي هايم پي گشت و گزار بودند و من تنها بودم. شب هاي خوابگاه، نا فرم تاريك بود. زور مهتابي هاي هميشه روشن سالن نمي رسيد كه شبمان را روشن كند. من اما نوار مرثيه ايگناسيو را مي گذاشتم توي ضبط قراضه بچه ها و گوش مي كردم، تنها توي تخت:
دريا خنديد در دور دست
دندانهايش كف و لب هايش آسمان
تو چه مي فروشي دختر غمگين سينه عريان؟
آب درياها را مي فروشم آقا
پسر سياه قاطي خونت چي داري؟
آب درياها رو دارم آقا
اين اشك هاي شور از كجا مي آيد مادر؟
آب درياها را من گريه مي كنم آقا
من و اين تلخي بي نهايت، سرچشمه اش كجاست؟
آب درياها سخت تلخ است آقا

دو جفت پا را احساس مي كردم كه روي سينه ام ايستاده و بعد ناگهان خالي مي شدم. انگار كه درونم هيچ چيز نيست و چگالي ام كم است و همه حجمم و جرمي ندارم. گريه نمي كردم اصلا. خوب بودم. اما نمي دانم چرا درد مي كشيدم.

۳ نظر:

دوست زندانی سیاسی روز تحلیف گفت...

چون نمی دانستی درد می کشیدی آقا، اگر می دونستی، چیزی که می کشیدی درد نبود اسم بهتری براش هست : خوره!!

سعید گفت...

این ایگناسیو هم عنصر تهاجم فرهنگیه؟ لامصب نافرم فارسی اش خوبه!

نازی گفت...

چه شعر خوبی بود !