۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

امشب ولنتااااينه!

تعطيلات نيمه خرداد بود و من روزنامه فقيد هم ميهن كار مي كردم. قرار بود يك گزارش بگيرم از يك روز دادگاه خانواده و آن روز از صبح تا ظهر توي دادگاه پرسه زدم. دقيقا يادم هست كه يك خانم با مانتوي سفيد و شال آبي، داشت گريه كنان توضيح مي داد كه به خاطر اينكه قبلا ازدواج كرده بوده، به پيشنهاد شوهر دومش گواهي بكارت دروغي ارايه مي دهد به سركار مادر شوهر و بعدها كه مي فهمد بلوايي مي كند كه زن بيچاره مجبور مي شود رسما مهريه و نفقه اش را بپردازد و حالا هم شوهر دوم مي خواست طلاقش دهد و هيچ چيز هم دستش را نمي گرفت.

صحنه دوم اوايل جاده بود كه ما منتظر آمدن تو و برادر دو قلويت بوديم و شايد كمي فحشت دادم كه مگر عقلش نمي رسيده زودتر راه بيافتد. چه قدر توي راه مانديم! سيل جاده را برده بود و با بدبختي رسيديم و شما دو تا ديرتر از همه. حافظه قوي اي دارم لا مصب! يادم است توي راه چه گذشت و گمتان كرديم و اولويه لقمه مي كردم براي همسرفانم و آسمان چه قدر زيبا بود و كهكشان راه شيري پيدا. يادم است مسير را از خوابگاه تا كرج و بعد كلاردشت دقيقا چه طور طي كرديم. يادم هست من و آن دوست ديگر كجا بنزين زديم و او يادش رفته بود كارت سوختش را بردارد و مامور پمپ بنزين بهش دادش. يادم است در آن سفر بود كه من با محسن نامجو (رضي الله) آشنا شدم.

يادم است چه ها خريديم و خورديم و يادم است از سوسيس و تخم مرغي كه درست كردم عكس گرفتيم و شب ها توي بالكن مي نشستيم. يادم هست كليد توي قفل در ماشينت گير كرده بود و رفتي تعميرش كني و ما هم رفتيم لب ساحل و خوابيده بودم روي شن ها و چه قدر دلم سيگار مي خواست. پول سيگارم را تو حساب كردي، يادم هست. اولين سيگار را اما، توي همان بالكن دود كردم. ته اش را تو لطف كردي پرت كردي برايم.

يادم هست كنار رودخانه را. تي شرت زرشكي ات يادم هست و يادم هست آمدي روي سنگ كناري ام نشستي و گفتي چه قدر عاشق شمالي. يادم هست دستت را گرفتم كه توي آب پرت نشوي. نمي گرفتم هم پرت نمي شدي، اما... يادم هست تك تك رفتارت را و يادم هست دقيقا اين جمله را كه گفتم: اين دو تا احمق هر كدام فكر مي كنند من دوست اون يكي ام!

يادم است سيمين بري مي خواندي مدام و به طرز عجيبي ساكت تر از هميشه بودي و يك جوري بودي كه هيچ وقت نبودي. دست پاچه بودي اما من به خودم نمي گرفتم. با خودم مي گفتم: اين و عشق؟ عمرا! بعدها گفتي و فهميدم كه بله! دقيقا عشق بود. من كور بودم، الاغ بودم، اصولا من هيچ وقت نمي فهميدم آدم ها چه احساسي به من دارند و تو هم كه ويژه بودي كلا. عقل جن هم نمي رسيد كه تو عاشق من بشوي. به خاطر همين وقتي مي خواستي بروي بيرون اعتماد كردم و موبايلم را دادم دستت. بعدها گفتي كه به اعتمادم خيانت كرده اي و اس ام اس هايم را خوانده اي. وگرنه من تا صد سال هم نمي فهميدم دليل اينكه عين رضاخان برگشتي چه بود.

امروز عكس هاي آن چند روز را مرور كردم. دقيقا توي صورتت نگاه كردم و لبخندت. با خودم گفتم اِاِاِ! اين آقاهه شوهر من است! جالب نيست؟! چه طور مي توانستم عنق باشم كنارت و فكر كنم تو يك آدم شوخ بي احساسي و احتمالا در كارنامه ات لشكري دوست دختر داري كه از كنار هر كدام با جوكي و خنده اي گذشته اي؟! آدم شناس خوبي نبوده ام هيچ وقت اما، تو هم ظاهر و باطنت از زمين تا آسمان فرق داشت و خيلي خيلي خسيس بودي در گشودن فكر و قلبت براي ديگران. يقه ات اگر نمي كردم، دو ماه بعدش كه هيچ، 10 سال بعدش هم نم پس نمي دادي و الآن داشتي توي بلاد كفر مجردي سير مي كردي و همانجا ماندگار مي شدي.

قلبم به تپش مي افتد اينها را كه مي نويسم. اين طوري است ديگر! به قول ماياكوفسكي، لغت عشق حتي در خونمستي جنگ زيباست. حالا به قول اندي، امشب تو در راهي و عمر جدايي كوتاه است. عمر جدايي "كل يوم" بر و بچ به قول آقاي قلعه نويي، كوتاه باشد ان شاء الله، ما در صدرشان.

۲ نظر:

نازی گفت...

خوش به حالت . بهت حسودیم می شه . کاش منم همچین تجربه ای داشتم . کاش یکی هم عاشق من می شد....

ناشناس گفت...

سلام.
بارون میاد.
هواتو کردم.
...
مریم!